167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

هيلاج نامه عطار

  • من اندر فلسفه در آخر کار
    بمانم مدتي در وي گرفتار
  • زهي قرآن که داني در حقيقت
    نموده راز جانان در شريعت
  • اگر ره برده در ذات اينجا
    هوالله دان تو در آيات اينجا
  • حقيقت در هوالله هو ببين باز
    گرفته نفحه در انجام و آغاز
  • همه جان در نمود ذات آمد
    عيان جمله در ذرات آمد
  • همه سري که در عين کتاب است
    از آن منصور در وي بيحجابست
  • که ايشان برده ره در قربت تو
    رسيده در نمود حضرت تو
  • سلامت ميکنم در جزو و در کل
    نباشد حکم ما ايدوست هر ذل
  • جهانت در تعجب ماند آخر
    که بيچون آمدي در وي تو ظاهر
  • ره شرع تو بسپردم در اينجا
    مرا در شرع خود کردي تو يکتا
  • نظر در حال ايشان کن بتحقيق
    مرايشانرا در آنجا بخش توفيق
  • کجائي تو که در بود وجودي
    تمامت را در اينجا بود بودي
  • توي الله در ديدار منصور
    که اورا کرده در خويش مشهور
  • ترا يکسان کند در وصل اينجا
    نمايد ديد خود در اصل اينجا
  • ويم گفتار در عين زبانست
    ويم اسرار در شرح و بيانست
  • دلم در واصلي او نهان شد
    در او گم گشت و آنجا جان جان شد
  • دلم در واصلي يکتاي اويست
    از آن در جزء و کلي جاي اويست
  • چه جامي آن کزين نه کاسه چرخ
    در اينجاگاه آورده است در چرخ
  • ميي در کش که منصور آن کشيدست
    جمال يار در آنمي بديد است
  • ميي در کش که آنجاگاه حلال است
    از آن منصور در عين وصال است
  • ميي در کش که جانت زنده گردد
    بساط هستي اينجا در نوردد
  • در آنمي زن اناالحق همچو من تو
    عيان خويش را در تن بتن تو
  • در آنمي زن اناالحق بر در يار
    که کل بيني عنايت ليس في الدار
  • از آنمي خورده ام در عز و در ناز
    که ديدستم رخ دلدار خود باز
  • اگر من جام بشکستم در اينجا
    تو جامي ده در اينجاگه مصفا
  • چو رخت افکنده ام اين لحظه بر در
    از آنم در ره معني قلندر
  • رخ معشوق در جانت عيان بين
    نشان در جام و او را بي نشان بين
  • چو خوردي يار بيني در درونت
    در آنمستي بود او رهنمونت
  • چو خوردي يار بيني در تن و دل
    از آنت او کند در جانت واصل
  • توي معشوق و عاشق در ميانه
    يکي باشند صورت در ميانه
  • در اينجا باش در عين فنايت
    خدا را مي نگر عين بقايت
  • در آنشور ار شوي آگاه معني
    تو باشي در حقيقت شاه معني
  • در آنشور ار شوي آگاه در دين
    يقين گردي تو اندر عين تحسين
  • در آنشورت در آن يکي نمايد
    ترا از بود خود اندر ربايد
  • همه مردان در اينجا در دم لا
    حقيقت محو گشته بردم لا
  • چنين خواهد بدن در آخر کار
    ولي در مرگ باشد عين ديدار
  • بسي خوردند و در عين حياتند
    نيارم گفت اگر وي در مماتند
  • يکي بايد که چون من در ميان او
    دمد در عين مستي جان عيان او
  • چو شيخ اينجام عين وصل آمد
    نمودم در يکي در اصل آمد
  • دو جوهر دان تو اندر کام بيچون
    که بنمودند رخ در کاف و در نون
  • بمانده قيد در عقل است اينجا
    هميشه مانده در نقل است اينجا
  • سخن از ديد آرد در ميانه
    دمادم آورد در کل بهانه
  • ممان در عقل خود با عشق ميباش
    که در اينجا نمايد عشق نقاش
  • دو جوهر با تو اينجا در حقيقت
    يکي با ذات ديگر در طبيعت
  • گهي در ظلمت است و گاه در نور
    گهي پنهان بود او گاه مشهور
  • همه يکي نگر از بود بيچون
    در اينحضرت در آنجا بي چه و چون
  • چنان در عشق شيخا عين ذاتم
    که جز او نيست در ديد صفاتم
  • چنان در عشق شيخا بود گشتم
    که در عين العيان معبود گشتم
  • چنان در عشق شاها مست ماندم
    که در عشقش يقين بيدست ماندم
  • کمالم از محمد در يقين است
    محمد در درون من يقين است