167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عراقي

  • در لعل تو آب زندگاني
    من تشنه آن زلال تا کي؟
  • در پرتو آفتاب حسنش
    اي ذره تو را مجال تا کي؟
  • در وصل تو را چو نيست طالع
    از دفتر هجر فال تا کي؟
  • دم در کش و خون گري، عراقي
    فرياد چه؟ قيل و قال تا کي؟
  • اي دريغا! ديده بختم بخفتي يک سحر
    تا شبي در خواب نازم رخ نمودي کاشکي
  • از پي بود عراقي زو جدا افتاده ام
    در همه عالم مرا بودي نبودي کاشکي
  • کاشکي ديدي من مسکين چگونه در غمش
    عمر ناخوش مي گذارم، مرگ به زين زندگي
  • به دل نزديکي، ار چه دوري از چشم
    دلم را چون هميشه در خيالي
  • در ميان آمدمي چون سر زلفت با تو
    از سر زلف تو گر هيچ کمر داشتمي؟
  • خود کجا آمدي اندر نظرم آب روان؟
    گر ز خاک در تو کحل بصر داشتمي
  • در جهان گر نه يار داشتمي
    با جهان خود چه کار داشتمي؟
  • دست کي شستمي به خون جگر
    گر به کف در نگار داشتمي؟
  • بر در دوست گر رهم بودي
    روز و شب زينهار داشتمي
  • يار در کارم ار نظر کردي
    بهترين کار و بار داشتمي
  • روي در روي تو آرند همه
    قبله اي؟ آينه اي؟ جاناني؟
  • گر چه خردي، همه را در خوردي
    نمکي؟ آب رواني؟ ناني؟
  • مهر هر روز دمي در بنده ات
    سحري؟ صبح دمي؟ خنداني؟
  • لعلش ز شکر خنده در مرده دميده جان
    چشمش ز سيه کاري برده دل کيهاني
  • ور زانکه به چشم من صوفي رخ او ديدي
    خورشيد پرستيدي، در دير، چو رهباني
  • جان خواستم افشاندن پيش رخ او دل گفت:
    خاري چه محل دارد در پيش گلستاني؟
  • نه بس که عراقي را بيني تو ز نظم تر
    در وصف جمال او پرداخته ديواني
  • در آن دلي، که ندارم، هميشه مي يابم
    ز تير غمزه تو لحظه لحظه پيکاني
  • چو نيست در دل تو ذره اي مسلماني
    چگونه رحم کند بر دل مسلماني؟
  • سر عشقت کس تواند گفت؟ ني
    در وصفت کس تواند سفت؟ ني
  • آفتابا، در هوايت ذره ام
    آفتاب از ذره رخ بنهفت؟ ني
  • حلقه بر در مي زدم، گفتي: درآي
    اندر آن بودم که غيرت گفت: ني
  • در بيابان غمم، وقت اين دم است
    کابر رحمت بر سرم باران کني
  • دود سوز من گذشت از آسمان
    تا کيم در بوته هجران کني؟
  • چون عراقي سر نهاده در برت
    هم سزد گر درد او درمان کني
  • کجايي؟ با فراقم در چه کاري؟
    جدا افتاده از دلدار چوني؟
  • تو گر چه بينيم غلتان به خون در
    نگويي آخر: اي افگار چوني؟
  • بسا جان عزيز مستمندان
    که بر خاک در خود خوار بيني
  • نبيني هيچ شادي در دل ما
    ولي اندوه و غم بسيار بيني
  • جانا، چه باشد؟ گر در همه عمر
    گرد دل ما يک دم برآيي
  • حجاب روي تو هم روي توست در همه حال
    نهاني از همه عالم ز بسکه پيدايي
  • به پرده در چه نشيني؟ چه باشد ار نفسي
    به پرسش دل بيچاره اي برون آيي!
  • دل در سر زلف هر که بستم
    دادم دل خود به اژدهايي
  • خود هر چه بجز تو در جهان است
    هست آن چو سراب يا صدايي
  • اکنون به در تو آمدم باز
    يابم مگر از درت عطايي؟
  • دلي دارم، چه دل؟ محنت سرايي
    که در وي خوشدلي را نيست جايي
  • دل مسکين چرا غمگين نباشد؟
    که در عالم نيابد دل ربايي
  • فتادم باز در وادي خون خوار
    نمي بينم رهي را رهنمايي
  • نه دل را در تحير پاي بندي
    نه جان را جز تمني دلگشايي
  • تنم هم گوش مي دارد کزين در
    به گوش جانش آيد مرحبايي
  • همه شب نهاده ام سر، چو سگان، بر آستانت
    که رقيب در نيايد به بهانه گدايي
  • عروس حسن تو را هيچ در نمي يابد
    به گاه جلوه گري ديده تماشايي
  • حجاب روي تو هم روي توست در همه حال
    نهاني از همه عالم، ز بسکه پيدايي
  • عراقي از پي تو دربه در همي گردد
    تو خود مقيم ميان دلش هويدايي
  • همه از بيخودي خوش وقت بودند
    همه ز آشفتگي در هوي و هايي
  • نشسته بر سر خوان فتوت
    بهر دو کون در داده صلايي