نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي
گرچه اين بيتها تمام نشد
تيغ گفتار
در
نيام نشد
يک رمه ناحفاظ و نابينا
در
عبارت فرخچ و نازيبا
بگذر از ذکر جاهلان کردن
هستشان
در
خور قفا گردن
گرچه اياشن اقاربند همه
در
اقارب عقاربند همه
از عدم بوده وز فنا سوده
در
ميان طمطراق بيهوده
زشت باشد که
در
زناشويي
بنده باشي و خواجگي جويي
زيرک آنست کو نگايد زن
ننهد
در
سراي خود شيون
ديد
در
فروز گريبانش
دو درم بهر جامه و نانش
بشود لامحاله دهر خراب
چون لواطه کنند
در
محراب
شکر حق را که ابرها باريد
بدل آب
در
مرواريد
گردن جمله از تف سيلي
همچو کرباس
در
کف نيلي
آب
در
جوي ديگران بردن
به اجازت چو داد بفشردن
قسمتي
در
قيامت ايمانست
نه نسب نامهاي انسانست
بهر اين است
در
ره اسباب
سر نگوسار لاي لاانساب
پس
در
اين بزمگاه نامردان
از پي صحبت جوانمردان
مکتب شرع رانديده هنوز
به
در
عقل نارسيده هنوز
همه
در
دست يک رمه رعنا
همچو شمعند پيش نابينا
همه بسيار گوي کم دانند
همه چون غول
در
بيابانند
پرده
در
همچو راز غمازان
بي نمازان بيهده تازان
خويشتن را شمرده از ندما
ساخته مسکن از
در
حکما
شده سردي نصيب
در
ازلش
نوحه بسيار خوشتر از غزلش
در
سخن سفله ژاژ مي خايد
تاش زان ترهات بستايد
حد افعال و قوت برسام
ورمي گرم
در
حجاب مدام
انبساط انقباض ازو
در
دل
هر زمان آورد همي حاصل
يرقان انتشاري از صفرا
که شود
در
همه بدن پيدا
فتق دردي شديد
در
امعاء
عضل البطن با صفاق قفا
فلک خامس آن بهرامست
آنکه
در
فعل و راي خودکامست
دو ازو
در
نهاد مسعودند
فاعل خير و منبع جودند
شرف آفتاب
در
حملست
شرف ماه گاو بي جدلست
غافلند اين منجمان از کار
نيست
در
کارشان دل بيدار
نتوانم که گويمش مردم
زانکه
در
سر اين سخن مردم
ور شود کشته گاه جولانش
صيد
در
زير زخم دندانش
در
زمانه سخنسراي شدم
تن گفتار را بهاي شدم
در
عدد گرچه پرملک فلکيست
با حروف شهادتين يکيست
طاقهاش از طراوت و تبجيل
همچو کوي سرائلي
در
نيل
گفته من روان شمار روان
در
دو عالم چوچشمه حيوان
با روان و خرد بياميزش
بر
در
کعبه دل آويزش
آفتابيست اين سخن کز عز
در
تراجع نيوفتد هرگز
کردم از خاطري ز لؤلؤ پر
دامن آخرالزمان پر
در
شب برناييم به نيمه رسيد
صبح پيريم
در
زمان بدميد
زندگاني که نبودش حاصل
مرد عاقل
در
آن نبندد دل
زانکه
در
بارگاه بي بندي
نبود جان و جامه پيوندي
چار طبع است
در
سراي رحيل
آلت چار ميخ عزرائيل
سقف او وقف خانه افلاک
خوانده
در
صحن مالک الاملاک
در
تماشاي فکرت از اغيار
سايه خانه هم نيابد بار
هرگهي گو به درس بنشيند
عقل
در
مجلسش درر چيند
در
فصاحت زبان چو بگشايد
بسته گيرد زمانه را شايد
زانکه
در
دهر سگ پرستانند
راست چون موش آفت نانند
قوم موسي چو از براق خرد
دورماندند
در
گذرگه بد
در
زمستان سه مه بياسايد
پس بهاري چنان بيارايد
باز شير درنده
در
صحرا
گورخر را همي درد تنها
باد
در
زير امر و فرمانت
ملک هم گوشه سليمانت
هست
در
دور چرخ غمازش
اي دريغا سنايي آوازش
نه بجست از بلاي بدکاري
مصطفي با عتيق
در
غاري
چنگل باز را همي دانم
در
هوا مرغدل چنين زانم
چون شترمرغ
در
بيابانم
بود از سنگ تافته نانم
هرزه و بيهده مپردازيد
نفط
در
خرمنم ميندازيد
دوستدار رسول و آل ويم
زانکه پيوسته
در
نوال ويم
گفتم اين و برت فرستادم
در
گنج علوم بگشادم
تا بداني يقين که اين گفته
در
درياست جمله ناسفته
ديوان سيف فرغاني
دين فروشم بخلق و
در
قرآن
خوانم: الدين کله لله
از سر فعلهاي بد برخيز
اي بنيکي فتاده
در
افواه
مدبرات امورند
در
مصالح خلق
ستارگان معانيش بر سماي حروف
اگرچه
در
رکابم اوليايند
وليکن همعنان با انبيايم
نهاده پادشاه پادشاهان
کليد گنج
در
دست عطايم
بفروخت
در
زجاجه تاريک کاينات
مصباح نور اشعه خورشيد منظرش
دلبرا تا تو يار خويشتني
در
پي اختيار خويشتني
من کيم
در
ميانه واسطه يي
ورنه تو دوستدار خويشتني
نباشد عشق کار مرد دنيا
ملک
در
حکم آهرمن نيايد
چمن آرامگاه عندليب است
کلاغ بيشه
در
گلشن نيايد
چو
در
اصل پاکش براهيم هست
پيمبر ننازد بعبد مناف
مگو اندرين خيمه بي ستون
که
در
خرگهي ترکماني خوشست
چو
در
وي نشيني بيکدم ترا
رساند بساحل رهاند زبار
در
دايره وجود گشتم
با مرکز خود شدم دگربار
در
صحبت دوست دست داده
من سوخته را بهشت ديدار
در
پرسش ما شکر فشانده
از پسته تنگ خود بخروار
دلشاد بعالمي که
در
وي
کس سر نشود مگر بدستار
در
مدرسه هواي او کس
عالم نشود ببحث و تکرار
من روي غرض نهفته دارم
در
برقع رنگ پوش اشعار
کبوتر بوقتي که دلجوي گردد
کند
در
دهان کبوتر شکوفه
آشکارا نمي توانم کرد
آنچه آن دوست
در
نهانم گفت
عاقبت راه يابي از پس
در
بنشين پيش آستانم گفت
عقل ناگه بپيش باز آمد
زود بنهاد
در
دهانم گفت
در
مکانها همي نگنجم از آنک
گهر کان لامکانم گفت
دست صيتش که
در
جهان علمست
دامن آخرالزمان بگرفت
زهره از بهر نقل خويش آنرا
در
طبقهاي آسمان بگرفت
عوانان اندرو گويي سگانند
بسال قحط
در
نان اوفتاده
بجاي عنبر و مشکش کنون هست
گزنده
در
گريبان اوفتاده
از انگشت سليمان رفته خاتم
ولي
در
دست ديوان اوفتاده
رعيت گوسپنداند اين سگان گرگ
همه
در
گوسپندان اوفتاده
ز جور ظالمان
در
شهر خويشي
بخواري چون غريبان اوفتاده
کليد
در
اوست دست نياز
سرست اندرين راه پاي سفر
از زمين خودي چو برخيزي
در
رکاب تو آسمان برود
ترک ملک کيان ببايد گفت
خسروان را بعشق شيرين
در
بودي آيينه جمال آله
زنگ خوردي بجاي تمکين
در
چشمه خضر بوذي از پاکي
تيره گشتي بحوض خاکين
در
بت پرستي همي بکعبه درون
زند خواني همي بياسين
در
زالکي دان بدست رستم عشق
روبهي دان بچنگ گرگين
در
مردم ديده رگ گشودستند
راست گويي بچشم خونين
در
بهر فرداي خويش عاشق ديد
روي محنت بخواب دوشين
در
صفحه قبل
1
...
212
213
214
215
216
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن