167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عراقي

  • در هر آيينه اي نمي گنجد
    عکس روي نگار چتوان کرد؟
  • هر سراسيمه اي نمي يابد
    بر در وصل بار چتوان کرد؟
  • کشته عشق اوست بر در او
    چون عراقي هزار، چتوان کرد؟
  • از در يار گذر نتوان کرد
    رخ سوي يار دگر نتوان کرد
  • گرچه دل خون شود از تيمارش
    غمش از سينه به در نتوان کرد
  • بدان مخسب که در خواب روي او بيني
    خيال او بود آن، اعتبار نتوان کرد
  • شدم که بوسه زنم بر درش ادب گفتا
    به بوسه خاک در يار خوار نتوان کرد
  • دلي که با غم عشق تو در ميان آمد
    بهر گنه ز کنارش کنار نتوان کرد
  • فتور غمزه تو صدهزار صف بشکست
    که در ميانه يکي گرد برنمي خيزد
  • مرنج، اگر به سر زلف تو در آويزم
    که غرقه هرچه ببيند درو بياويزد
  • نواي مطرب عشقش اگر در گوش جان آيد
    ز کويش دست بفشاند قلندروار برخيزد
  • ناخوش نبود کسي که او را
    ياري چو تو در کنار باشد
  • بيچاره کسي که در دو عالم
    جز تو دگريش يار باشد
  • تا کي دلم، اي عزيز چون جان
    بر خاک در تو خوار باشد؟
  • از انتظار وصلت آمد به جان عراقي
    تا کي غريب و خسته در انتظار باشد؟
  • تا هست عراقي را در درگه او باري
    بر درگه اين و آن بسيار نخواهم شد
  • در سر سوداي عشق خوبرويان شد دلم
    وز چنان زلف ار ببستم نيز زناري چه شد؟
  • در صومعه و بتکده عشقش گذري کرد
    مؤمن ز دل و گبر و ز زنار برآمد
  • در وقت مناجات خيال رخش افروخت
    فرياد و فغان از دل ابرار برآمد
  • در سوخته اي آتش شمع رخش افتاد
    از سوز دلش شعله انوار برآمد
  • باد در او سر آتش گذري کرد
    از آتش سوزان گل بي خوار برآمد
  • با اهل خرابات ندانم چه سخن گفت؟
    کاشوب و غريو از در خمار برآمد
  • در صومعه ناگاه رخش پرده برانداخت
    فرياد و فغان از دل ابرار برآمد
  • تا جز رخ او هيچ کسي هيچ نبيند
    در جمله صور آن بت عيار برآمد
  • به لطف، کار دل مستمند خسته بساز
    که خستگان را لطف تو در کارساز آمد
  • بديد تا نظر از دور ناردان لبت
    بسا که چشم مرا آب در دهان آمد
  • ز روشنايي روي تو در شب تاريک
    نمي توان به سر کوي تو نهان آمد
  • اي ملامت کنان مرا در عشق
    گوش من نشنود ازين سان پند
  • آن را که غمت ز در براند
    بختش همه دربدر دواند
  • وآن را که عنايت تو ره داد
    جز بر در تو رهي نداند
  • در بند اميد، اي دل، بگشاي دو ديده
    باشد که ببيني رخ دلدار که داند؟
  • اي دل، چو در خانه خمار گشادند
    مي نوش، که از مي گره کار گشادند
  • تا لاله رخي در چمن آيد به تماشا
    از چهره گل پرده زنگار گشادند
  • تا کرد نسيم سحر آفاق معطر
    در هر چمني طبله عطار گشادند
  • چشم سر اغيار ببستند ز غيرت
    آنگاه در مخزن اسرار گشادند
  • چو با خود يافتند اهل طرب را
    شراب بيخودي در جام کردند
  • چو گوي حسن در ميدان فگندند
    به يک جولان دو عالم رام کردند
  • دل چو خواهم باختن در پاي او
    جان ز شوقش پيش دستي مي کند
  • وانکه چيند گلي ز باغ رخش
    در دلش بس که خار خار بود
  • وانکه ياد لبش کند روزي
    تا قيامت در آن خمار بود
  • يک شبي با خيال او گفتم:
    چند مسکين در انتظار بود؟
  • تا تو در بند خويشتن ماني
    کي تو را نزد دوست بار بود؟
  • درد ما را نيست درمان در جهان
    درد ما را روي او درمان بود
  • آفتاب روي تو گر بر جهان تابد دمي
    در جهان هر ذره اي خورشيد تاباني بود
  • در همه عالم نديدم جز جمال روي تو
    گر کسي دعوي کند کو ديد، بهتاني بود
  • نيست جز آب ديده در دستم
    زان نگارم ز دست مي برود
  • طالعم بين که: در چنين غم ها
    غمگسارم ز دست مي برود
  • اندرين ره هر که او يکتا شود
    گنج معني در دلش پيدا شود
  • جز جمال خود نبيند در جهان
    اندرين ره هر که او بينا شود
  • گر صفات خود کند يکباره محو
    در مقامات بقا يکتا شود