نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عراقي
کرشمه اي بکند، صدهزار دل ببرد
ازين سبب دل عشاق
در
جهان تنگ است
کينه بگذار و دلنوازي کن
که عراقي نه
در
خور کين است
اگر کسي به جهان
در
، کسي دگر دارد
من غريب ندارم مگر تو را اي دوست
ز همرهي عراقي ز راه واماندم
ز لطف بر
در
خويشم رهي نما اي دوست
در
دل تنگم نمي گنجد جهان
خود نگنجد دشمن اندر جاي دوست
من رفته از ميانه و او
در
کنار من
با آن نگار عيش بدينسانم آرزوست
ايمان و کفر من همه رخسار و زلف توست
در
بند کفر مانده و ايمانم آرزوست
اين چشم جهان بين مرا
در
همه عالم
جز بر سر کوي تو تماشاي دگر نيست
بيدلان را جز آستانه عشق
در
ره کوي دوست منزل نيست
من که
در
ميکده کم از خاکم
جرعه اي هم مرا مسلم نيست
در
جهان گر خوشي کم است مرا
خوش از آنم که ناخوشي هم نيست
عشق سيمرغ است، کورا دام نيست
در
دو عالم زو نشان و نام نيست
در
بهشت وصل جان افزاي او
جز لب او کس رحيق آشام نيست
اي صبا، گر بگذري
در
کوي او
نزد او ما را جزين پيغام نيست:
هرکسي را هست کامي
در
جهان
جز لبت ما را مراد و کام نيست
تا دل ما
در
سر زلف تو شد
کار ما جز با کمند و دام نيست
نيک بختي را که
در
هر دو جهان
دوستي چون توست دشمن کام نيست
با عراقي دوستي آغاز کن
گر چه او
در
خورد اين انعام نيست
چون لب و دندان دلدارم بديد
در
سر آن لعل و مرواريد رفت
عشق مي ورزيد دايم، لاجرم
در
سر چيزي که مي ورزيد رفت
باز کي يابم دل گم گشته را؟
دل که
در
زلف بتان پيچيد رفت
ديده گريان مگر بر جگر آبي زند؟
کاتش سوداي او
در
دل شيدا گرفت
خوش سخني داشتم، با دل پردرد خويش
لشکر هجران بتاخت
در
سر من تا گرفت
هجر مگر
در
جهان هيچ کسي را نيافت
کز همه وامانده اي، هيچکسي را گرفت
هيچ کسي
در
جهان يار عراقي نشد
لاجرمش عشق يار، بي کس و تنها گرفت
چنگ
در
دامان وصلش مي زدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
در
جهان يک دم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت
ور از کوي فراموشان فراقش رخت بربندد
وصالش رخت
در
بازد، زهي دولت زهي دولت
بيخشاي از کرم بر خاکساري
که
در
روي تو عمرش رفت بر باد
وانکه دل بست
در
سر زلفش
ماهي آسا، ميان شست افتاد
سر جان و جهان ندارد آنک:
در
سرش باده الست افتاد
وآنکه از دست خود خلاص نيافت
در
ره عشق پاي بست افتاد
نيک نزديک بود بر
در
تو
تا چه بد کرد کز تو دور افتاد
چون ز خاک
در
تو سرمه نيافت
ديده ام بي ضيا و نور افتاد
جان که يک ذره انده تو بيافت
در
طربخانه سرور افتاد
از بهشت رخ تو بي خبر است
تن که
در
آرزوي حور افتاد
چون عراقي نيافت راه به تو
گمرهي گشت و
در
غرور افتاد
از خمستان جرعه اي بر خاک ريخت
جنبشي
در
آدم و حوا نهاد
دم به دم
در
هر لباسي رخ نمود
لحظه لحظه جاي ديگر پا نهاد
کام فرهاد و مراد ما همه
در
لب شيرين شکرخا نهاد
وز پي برک و نواي بلبلان
رنگ و بويي
در
گل رعنا نهاد
تا تماشاي وصال خود کند
نور خود
در
ديده بينا نهاد
شور و غوغايي برآمد از جهان
حسن او چون دست
در
يغما نهاد
چون
در
آن غوغا عراقي را بديد
نام او سر دفتر غوغا نهاد
فتنه اي انگيخت، شوري درفکند
در
سرا و شهر ما چون پا نهاد
بر من، اي دل، بند جان نتوان نهاد
شور
در
ديوانگان نتوان نهاد
بر سر خوان لبت، خود بي جگر
لقمه اي خوش
در
دهان نتوان نهاد
شب
در
دل مي زدم، مهر تو گفت:
زود پابر آسمان نتوان نهاد
تا تو را
در
دل هواي جان بود
پاي بر آب روان نتوان نهاد
ور عراقي محرم اين حرف نيست
راز با او
در
ميان نتوان نهاد
صفحه قبل
1
...
2133
2134
2135
2136
2137
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن