نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ويس و رامين
نباشد با کسي هم کفر و هم دين
نگنجد
در
دلي هم مهر و هم کين
چو ياد آرم ز صدگونه جفايت
نماند
در
دلم بوي وفايت
زهي داده ستور و بستده خر
ترا همچون مني کي بود
در
خور
منم آن گلشن شهوار نيکو
که
در
جشم تو بودم يکسر آهو
ز سستي کامها بر وي وبالست
ازيرا
در
پي کامش ملالست
دگرباره چو کامي
در
نيابد
از آز دل به کام دل شتابد
چنان
در
هر دلي خود کام گردد
که دل بي صبر و بي آرام گردد
در
آن شهري که بودم شاه و مهتر
هم اندر وي ببودم خوار و کهتر
درم هر گه که نو آيد به بازار
کهن را کم شود
در
شهر مقدار
به گفت دوستان رفتم به گوراب
بسان تشنه جويان
در
جهان آب
گل گلبوي را
در
راه ديدم
گمان بردم که تابان ماه ديدم
نديدم
در
مدارا هيچ سودي
که دل هر ساعتي زاري نمودي
چنان آتش ز مهر افتاد بر من
که تن
در
سوز بود و دل به شيون
نه دل را بود
در
تن هيچ آرام
نه غم را بود نيز اندر دل انجام
به تو نالم که
در
دل آذري تو
به تو نالم که بدر دل داوري تو
بدو گفت: اي فريبنده سخن گوي
در
افگندي به ميدان سخن، گوي
اگر رفتي ز مهر من به گوراب
بسان تشنه جويان
در
جهان آب
چرا آن بيهده نامه نبشتي
چرا گفتي مرا
در
نامه زشتي
ترا ديو آنچنان کين
در
دل افگند
که تخم آشتي از دلت برکند
تو نشنيدي که دو ديو ژيانند
هميشه
در
تن مردم نهانند
به مهمانان همه خوبي پسندند
نه زين سان
در
ميان برف بندند
بماند
در
وفا زنده مرا نام
چو مرگم پيش تو باشد به فرجام
چهان را بي تو بسيار آزمودم
بدو
در
زنده همچون مرده بودم
تني سنگين و جاني سخت رويي
نماند
در
ميان برف چندين
پس آن بهتر که بيهوده نگويي
به شوره
در
، گل و سوسن نجويي
مبادا
در
سرايش چون تو مهمان
که نز وي شرم داري نه ز يزدان
مرا از تو دريغ آيد همي راه
ترا چون آورم
در
خانه شاه
چو از خانه برفتي
در
زمستان
ندانستي که باشد برف و باران
علم بر
در
زدي از بي نيازي
همي کردي به من افسوس و بازي
کنون از من همي جان بوز خواهي
به دي مه
در
همي نوروز خواهي
نه بس بود آنکه از پيشم براندي
نه بس آن تير کم
در
دل نشاندي
نه تو گفتي خداوندان فرهنگ
بمانند اشتي را جاي
در
چنگ
چرا تو آشتي
در
دل نداري
مگر چون ما سرشت از گل نداري
مگر چون جان من يابد رهايي
ترا هم دل بگيرد
در
جدايي
مرا
در
دل بماند از تو يکي درد
که درمانش به افسون نه توان کرد
مرا
در
جان فگندي زنگ آزار
زدودن کي توان آن را به گفتار
جفاهاي تو
در
گوشم نشستست
ره ديگر سخن بر وي ببستست
برفت آن دل که بودي دشمن من
همه چيزي دگر شد
در
تن من
نخواهم نيز
در
دام اوفتادن
دو گيتي را به يک ناکس بدادن
چه باشد گر تو از من سير گشتي
همان کين مرا
در
دل بکشتي
مرا
در
دل نيايد از تو سيري
ندارم بر جفا جستن دليري
کنون گر مرگ جانم
در
ربودي
مرا زو درد دل يکباره بودي
تنم
در
آب ديده غرقه گشتست
جهان بر من چو زلفت حلقه گشتست
دلم داري
در
آن زلف معنبر
ندانم چون روم بيدل ازيدر
اگر کوهي بدي از سنگ و آهن
نماندستي کنون يک ذره
در
تن
دلي رسته ز بيم و جسته از دام
دگر ره کي نهد
در
دام تو گام
دلت را
در
شکيبايي هنر نيست
مرو را زين که ميگويي خبر نيست
تو چون طبلي که بانگت سهمناکست
وليکن
در
ميانت باد پاکست
مرا
در
برف چون گمراه ماندست
ز من تا مرگ يک بيراه ماندست
مرا مردن بود
در
رزمگاهي
که گرد من بود کشته سپاهي
صفحه قبل
1
...
2128
2129
2130
2131
2132
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن