167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ويس و رامين

  • نباشد با کسي هم کفر و هم دين
    نگنجد در دلي هم مهر و هم کين
  • چو ياد آرم ز صدگونه جفايت
    نماند در دلم بوي وفايت
  • زهي داده ستور و بستده خر
    ترا همچون مني کي بود در خور
  • منم آن گلشن شهوار نيکو
    که در جشم تو بودم يکسر آهو
  • ز سستي کامها بر وي وبالست
    ازيرا در پي کامش ملالست
  • دگرباره چو کامي در نيابد
    از آز دل به کام دل شتابد
  • چنان در هر دلي خود کام گردد
    که دل بي صبر و بي آرام گردد
  • در آن شهري که بودم شاه و مهتر
    هم اندر وي ببودم خوار و کهتر
  • درم هر گه که نو آيد به بازار
    کهن را کم شود در شهر مقدار
  • به گفت دوستان رفتم به گوراب
    بسان تشنه جويان در جهان آب
  • گل گلبوي را در راه ديدم
    گمان بردم که تابان ماه ديدم
  • نديدم در مدارا هيچ سودي
    که دل هر ساعتي زاري نمودي
  • چنان آتش ز مهر افتاد بر من
    که تن در سوز بود و دل به شيون
  • نه دل را بود در تن هيچ آرام
    نه غم را بود نيز اندر دل انجام
  • به تو نالم که در دل آذري تو
    به تو نالم که بدر دل داوري تو
  • بدو گفت: اي فريبنده سخن گوي
    در افگندي به ميدان سخن، گوي
  • اگر رفتي ز مهر من به گوراب
    بسان تشنه جويان در جهان آب
  • چرا آن بيهده نامه نبشتي
    چرا گفتي مرا در نامه زشتي
  • ترا ديو آنچنان کين در دل افگند
    که تخم آشتي از دلت برکند
  • تو نشنيدي که دو ديو ژيانند
    هميشه در تن مردم نهانند
  • به مهمانان همه خوبي پسندند
    نه زين سان در ميان برف بندند
  • بماند در وفا زنده مرا نام
    چو مرگم پيش تو باشد به فرجام
  • چهان را بي تو بسيار آزمودم
    بدو در زنده همچون مرده بودم
  • تني سنگين و جاني سخت رويي
    نماند در ميان برف چندين
  • پس آن بهتر که بيهوده نگويي
    به شوره در، گل و سوسن نجويي
  • مبادا در سرايش چون تو مهمان
    که نز وي شرم داري نه ز يزدان
  • مرا از تو دريغ آيد همي راه
    ترا چون آورم در خانه شاه
  • چو از خانه برفتي در زمستان
    ندانستي که باشد برف و باران
  • علم بر در زدي از بي نيازي
    همي کردي به من افسوس و بازي
  • کنون از من همي جان بوز خواهي
    به دي مه در همي نوروز خواهي
  • نه بس بود آنکه از پيشم براندي
    نه بس آن تير کم در دل نشاندي
  • نه تو گفتي خداوندان فرهنگ
    بمانند اشتي را جاي در چنگ
  • چرا تو آشتي در دل نداري
    مگر چون ما سرشت از گل نداري
  • مگر چون جان من يابد رهايي
    ترا هم دل بگيرد در جدايي
  • مرا در دل بماند از تو يکي درد
    که درمانش به افسون نه توان کرد
  • مرا در جان فگندي زنگ آزار
    زدودن کي توان آن را به گفتار
  • جفاهاي تو در گوشم نشستست
    ره ديگر سخن بر وي ببستست
  • برفت آن دل که بودي دشمن من
    همه چيزي دگر شد در تن من
  • نخواهم نيز در دام اوفتادن
    دو گيتي را به يک ناکس بدادن
  • چه باشد گر تو از من سير گشتي
    همان کين مرا در دل بکشتي
  • مرا در دل نيايد از تو سيري
    ندارم بر جفا جستن دليري
  • کنون گر مرگ جانم در ربودي
    مرا زو درد دل يکباره بودي
  • تنم در آب ديده غرقه گشتست
    جهان بر من چو زلفت حلقه گشتست
  • دلم داري در آن زلف معنبر
    ندانم چون روم بيدل ازيدر
  • اگر کوهي بدي از سنگ و آهن
    نماندستي کنون يک ذره در تن
  • دلي رسته ز بيم و جسته از دام
    دگر ره کي نهد در دام تو گام
  • دلت را در شکيبايي هنر نيست
    مرو را زين که ميگويي خبر نيست
  • تو چون طبلي که بانگت سهمناکست
    وليکن در ميانت باد پاکست
  • مرا در برف چون گمراه ماندست
    ز من تا مرگ يک بيراه ماندست
  • مرا مردن بود در رزمگاهي
    که گرد من بود کشته سپاهي