نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ويس و رامين
نبيني آنکه جوهر جويد از کان
به کان
در
آزمايد رنج چندان
مرا
در
دل درخت مهرباني
به چه ماند به سرو بوستاني
ترا
در
دل درخت مهرباني
به چه ماند بر اشجار خزاني
منم چون شاخ تشنه
در
بهاران
توي همچون هوا با ابر باران
چو بيمارم که
در
زاري و سستي
نبرد جانش اميد از درستي
چنان مرد غريبم
در
جهان خوار
به ياد زاد بوم خويش بيمار
نسوزد جان من يکباره
در
تاب
که اميدت زند گه گه برو آب
ز گشي بر فلک بردي تن خويش
ز عجب آتش زدي
در
خرمن خويش
دل من کرد گر با من جفا کرد
که شد طمع وفا
در
بي وفا کرد
همي زن تا بگويند کاين چرا کرد
بلا بخريد و جان را
در
بها کرد
به هجرش برفشانم
در
و مرجان
به وصلش برفشانم ديده و جان
دلم بردي و خود باره براندي
مرا
در
شهر بيگانه بماندي
نگويي حال آن بيچاره چونست
که بي من
در
ميان موج خونست
تو
در
درياي هجرم غرقه بودي
ز موج غم بسي رنج آزمودي
وصال من ترا خوش بود چون مي
فراقم چون خماري بود
در
پي
بگردد مهر نو با دلبر نو
چنان چون رنگ نو
در
جوهر نو
چه باشد گر شدي
در
مهر بدراي
نهال دوستي ببريدي از جاي
بدين غم
در
خورد چندين وزين بيش
وليکن مفلسي آيد مرا پيش
عفاالله زين دو چشم سيل بارم
که
در
روزي چنين هستند يارم
مرا دل
در
بلا ماندست ناکام
کنون صبرم به دل کردست پيغام
که من صبرم يکي شاخ بهشتي
مرا بردي و
در
دوزخ بکشتي
تو از من رفته اي يار دلارام
مرا
در
خور نباشد صبر و آرام
قضا
در
خواب بود و بخت بيدار
بدانديش اندک و اميد بسيار
مرا بي روي تو ناله نديمست
دريغ هجر
در
جانم مقيمست
اگر زين آمد اي عاشق ترا درد
که يارت
در
سفر يار دگر کرد
چو ديوانه به کوه ودشت پويان
ز هر سو
در
جهان فرزند جويان
خبر داريد کاو
در
دل چه دارد
به من بر رحمت آرد يا نيارد
ز کس پرسد که بي او چيست حالم
به دل
در
دارد اميد وصالم
بگو چون ديدي آن سرو سهي را
که دارد
در
بلاي جان رهي را
خبر دارد که چونم
در
جدايي
جدا از خورد و خواب و آشنايي
تنم زين آه سرد و چشم گريان
بمانده
در
ميان باد و باران
نه برگيري ز من درد جدايي
نه حال خويش
در
نامه نمايي
چنان گوشم به
در
چشمم به راهست
که گويي خانه ام زندان و چاهست
مداد و خون دل
در
هم سرشتم
پس آنگه اين جفانامه نوشتم
ز هفت اندام من آتش برافروخت
قلمها را
در
انگشتم همي سوخت
اگر من سر
در
آوردم به دامت
پذيرفتم همه گونه پيامت
در
آن جايي که بودم شاه و مهتر
ز بخت بد شدستم خوار و کهتر
مرا بينيد وز من پند گيريد
دگر
در
مهر خواهش مه پذيريد
مرا بينيد هر که هوشياريد
دگر مهر کسان
در
دل مکاريد
نگارا خود ترا اين سرزنش بس
که باشد
در
جهان نام تو ناکس
ترا گويد جزا الله اي جفاجوي
که خود
در
تو نبود از مردمي بوي
همي تا با تو گويم يافه گفتار
روم لابه کنم
در
پيش دادار
شوم فرياد خوانم بر
در
آن
که نه حاجب بود او را نه دربان
ببرم دل ز هر چيزي وزو نه
که او از هر چه
در
گيتي مرا به
به ياد آور دلش را مهر ديرين
پس آنگه
در
دلش کن مهر شيرين
نگويم بيش ازين
در
نامه گفتار
وگر چه هست صد چندين سزاوار
درود از من بدان شمشاد آزاد
که دارد
در
ميان پوشيده پولاد
درود از من بدان ياقوت سفته
که دارد سي گهر
در
وي نهفته
درود از من بدان عيار سرکش
که دراد مرمرا
در
خواب ناخوش
درود از من بدان گلروي خوشبوي
که دارد سال و ما هم
در
تگ و پوي
صفحه قبل
1
...
2125
2126
2127
2128
2129
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن