نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ويس و رامين
نبيند تا تو بازآيي ز پيگار
در
آن دز هيچ خلق و هيچ ديار
شهنشه
در
زمان با هفتصد گرد
برفت و ويس بانو را به دز برد
در
اشکفت بر کوه کلان بود
نه کوهي بود برجي ز آسمان بود
به مجمر
در
رخان ويس آتش
بر آن آتش عبير آن خال دلکش
سمنبر ويس با دايه نشسته
شهنشه پنج
در
بر وي ببسته
در
آن دز بود بختش را همه کام
مگر پيوند يار و ديدن رام
ز تاب مهر سوزان تب گرفته
چو کبگي باز
در
مخلب گرفته
برفت از پيش چشمم آن دلارام
که بي او نيست
در
تن صبر و آرام
اگر جانان من با من نباشد
همان خوشتر که جان
در
تن نباشد
گرستن گرچه از مردان نه نيکوست
ز من نيکوست
در
هجر چنان دوست
چنانم تا حصاري گشت يارم
که گويي بسته
در
رويين حصارم
مرا
در
ديده ديدار تو ماندست
چو اندر ياد گفتار توماندست
اگر درد مرا قسمت توان کرد
نماند
در
جهان يک جان بي درد
فتاده
در
عماري زار و نالان
بيامد با شهنشه تا به گرگان
چنان شد کز جهان اميد برداشت
تو گفتي زهر پيکان
در
جگر داشت
نيابي
در
جهان چون او سواري
به هر فرهنگ چون او نامداري
ترا
در
پيش چون او يک برادر
اگر داني به از بسيار لشکر
اگر ديدار تو باشد
در
آتش
نهم دو چشم بينايم بر آتش
وگر وصل تو باشد
در
دم شير
مرا با او سخن باشد به شمشير
چه باشد گر بود شمشير
در
راه
شهاب و برق بارد بر سر ماه
نگارا تا تو بودي
در
بر من
به نوشين خواب خوش بد بستر من
دلم با تو به راه اندر رفيق است
زهجرت خسته و
در
خون غريق است
به پاسخ گفت وي را ويس دلکش
صبوري چون توان کردن
در
آتش
همانا گر چو من بيدل بماني
فغان
در
گيتي از من بيش راني
اگر بيدل بود شير دژآگاه
برو چيره شود
در
دشت روباه
برم اين چاه بدبختي تو کندي
به صدچاره مرا
در
وي فگندي
نمد باشد
در
آب افگندن آسان
نباشد زو برآوردنش از آن سان
چنان بلبل که نالد زار برجفت
همي ناليد و
در
ناله همي گفت
روان بد
در
ميان شان آفتابي
خرد را فتنه اي دل را عذابي
کنون
در
تو نبينم آن حصاره
کزو آمد همي ماه و ستاره
همي دانست خود رامين گربز
که دلبندش کجا باشد
در
آن دز
بدو
در
مردمش همواره جادو
يکايک برق چنگ و کوه بازو
دل از مردي درو هم راه جستي
در
و ديوار او درهم شکستي
ز يک تخميم
در
هنگام گوهر
بداند هرکسي به را ز بدتر
بر آتش روي انديشه همي شست
وصال دوست را
در
چاره مي جست
فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست
سوي ديوار دز
در
برنهاده ست
نرفتي غرم پوينده
در
آن جاي
تو گفتي گشت پران مرغ را پاي
چو رامين تنگ شد
در
پاي ديوار
بديدش ويسه از بالاي ديوار
شب دي ماه و گيتي
در
سياهي
چو ديوي گشته از مه تا به ماهي
سه گونه آتش از سه جاي رخشان
به خانه
در
گل افشان بود ازيشان
سه يار پاک دل با هم نشسته
در
کاشانه ها چون سنگ بسته
دلا گر
در
جدايي رنج بردي
ز رنج خويش اکنون بر بخوردي
چو
در
دست جدايي بيش ماني
ز وصلت بيش باشد شادماني
پس آنگه نوش کرد آن جام پر مي
ز رامين جام را صد بوسه
در
پي
گهي مستان غنودي
در
بر يار
ميان مشک و سيم و نار و گلنار
فرو کردم ز سر افسار دانش
نهادم پاي
در
بازار رامش
مرا اين جاي فردوس برينست
که
در
وي حور با من همنشينست
که داند کرد اين جز کردگاري
که ياور نيستش
در
هيچ کاري
گهي مست و گهي مخمور بودند
در
آسايش همان رنجور بودند
دو تن
در
مهرباني همچو يک تن
بجز خوردن ندانستند و خفتن
صفحه قبل
1
...
2119
2120
2121
2122
2123
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن