نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ويس و رامين
من او را روز و شب
در
ناز دارم
کليد گنجها او را سپارم
به فرياد آمده دل زير هر بر
ستوهي يافته هر مغز
در
سر
مرا تا هست ويرو
در
شبستان
نباشد سوي مروم هيچ دستان
چو دارم سرو گوهربار
در
بر
چرا جويم چنار خشک و بي بر
کسي را
در
غريبي دل شکيباست
که اندر خانه کار او نه زيباست
بسازم با برادر چون مي و شير
نخواهم
در
غريبي موبد پير
جواني را به پيري چون کنم باز
ملا گويم ندارم
در
دل اين راز
همي رفت و نبود او هيچ آگاه
که
در
پيشش همي راهست يا چاه
مگر دژخيم ويسه دژ پسندست
که ما را اينچنين
در
غم فگندست
ز کين جويي شده چونان بي آزرم
که
در
چشمش جهان تاري بد از شرم
چنانت باد
در
دولت بلندي
که چون جمشيد ديوان را ببندي
زن و مردش نشسته
در
خورنگاه
خورنگاه از بتان پر اختر و ماه
کجا ويروست آنجا مهتر رزم
ز ناداني به زور خويش
در
بزم
لقب کردست روحا خويشتن را
به دل
در
راه داده اهرمن را
ز بس کينه همي لرزيد چون بيد
چو
در
آب رونده عکس خورشيد
تن من جان شيرين را نخواهد
اگر
در
جان من مهرت بکاهد
کجا آن سور و آن آراسته بزم
گرانتر بود
در
چشم من از رزم
ز بانگ مطربان گشتم بي آرام
نواشان بود
در
گوشم چو دشنام
کنون
در
خانه ويروي و قارن
ز چشم بد برآيد کام دشمن
بسا خونا که مي جوشد
در
اندام
بسا جانا که مي لرزد بي آرام
به گرد اندر چنان بودند لشکر
که
در
ميغ تنک تابنده اختر
در
آن فرياد صنج او را عديلي
چو قوالان سرايان با سپيلي
در
آن صحرا يلان بودند چونين
فداي نام کرده جان شيرين
نبودش جاي بنشستن به گيهان
همي شد
در
دهان و چشم ايشان
چو آمد هر دو لشکر تنگ
در
هم
ز کين بردند گردان حمله بر هم
تو گفتي ناگهان دو کوه پولاد
در
آن صحرا به يکديگر درافتاد
تو گفتي جنگيان کارنده گشتند
همه
در
چشم و دل پولاد کشتند
کسي نشيند آوازي
در
آن جاي
مگر آواز کوس و ناله ناي
گهي اندر زره شد تيغ چون آب
گهي
در
ديدگان شد تير چون خواب
گهي رفتي سنان چون عشق دربر
گهي رفتي تبر چون هوش
در
سر
همي دانست گفتي تيغ خونخوار
که جان
در
تن کجا بنهاد دادار
در
آن انبوه گردان و سواران
وز آن شمشير زخم و تيرباران
شما را شرم باد از کرده خويش
وزين کشته يلان افتاده
در
پيش
ز صف خويش بيرون تاخت چون باد
چو آتش
در
سپاه دشمن افتاد
يکي تاريکي از گيتي برآمد
که پيش از شب رسيدن شب
در
آمد
در
آن دم گشت مردم پاک، شبکور
به گرد انباشته شد چشمه هور
چو خورشيد فلک
در
باختر شد
چو روي عاشقان همرنگ زر شد
ميانجي گر نه شب بودي
در
آن جنگ
نرستي جان شاهنشه از آن ننگ
در
آمد لشکري از کوه ديلم
گرفته از سپاهش دشت تارم
بدو
در
انده از شادي فزونست
دل دانا به دست او زبونست
شهنشه
در
زمان از راه برگشت
به راه اندر تو گفتي پرور گشت
چو خورشيد بتان ويس دلارام
تن خود ديد همچون مرغ
در
دام
خروشان زار با دايه همي گفت
به زاري نيست
در
گيتي مرا جفت
ازين بدتر چه باشد مرمرا بد
که ناکام اوفتم
در
دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه
در
سختي مرا ياور بود کس
نگر تا
در
دلت ناري گماني
که کوشي با قضاي آسماني
من از بهر تو ايدر آمدستم
کجا
در
مهر تو بيدل شدستم
همي تا جان من باشد به تن
در
ترا با جان خود دارم برابر
مبر زين بيش
در
اميد من رنج
به باد يافه کاري برمده گنج
وگر ويرو مرا بر سر نبودي
مرا مهر تو هم
در
خور نبودي
صفحه قبل
1
...
2111
2112
2113
2114
2115
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن