167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ويس و رامين

  • من او را روز و شب در ناز دارم
    کليد گنجها او را سپارم
  • به فرياد آمده دل زير هر بر
    ستوهي يافته هر مغز در سر
  • مرا تا هست ويرو در شبستان
    نباشد سوي مروم هيچ دستان
  • چو دارم سرو گوهربار در بر
    چرا جويم چنار خشک و بي بر
  • کسي را در غريبي دل شکيباست
    که اندر خانه کار او نه زيباست
  • بسازم با برادر چون مي و شير
    نخواهم در غريبي موبد پير
  • جواني را به پيري چون کنم باز
    ملا گويم ندارم در دل اين راز
  • همي رفت و نبود او هيچ آگاه
    که در پيشش همي راهست يا چاه
  • مگر دژخيم ويسه دژ پسندست
    که ما را اينچنين در غم فگندست
  • ز کين جويي شده چونان بي آزرم
    که در چشمش جهان تاري بد از شرم
  • چنانت باد در دولت بلندي
    که چون جمشيد ديوان را ببندي
  • زن و مردش نشسته در خورنگاه
    خورنگاه از بتان پر اختر و ماه
  • کجا ويروست آنجا مهتر رزم
    ز ناداني به زور خويش در بزم
  • لقب کردست روحا خويشتن را
    به دل در راه داده اهرمن را
  • ز بس کينه همي لرزيد چون بيد
    چو در آب رونده عکس خورشيد
  • تن من جان شيرين را نخواهد
    اگر در جان من مهرت بکاهد
  • کجا آن سور و آن آراسته بزم
    گرانتر بود در چشم من از رزم
  • ز بانگ مطربان گشتم بي آرام
    نواشان بود در گوشم چو دشنام
  • کنون در خانه ويروي و قارن
    ز چشم بد برآيد کام دشمن
  • بسا خونا که مي جوشد در اندام
    بسا جانا که مي لرزد بي آرام
  • به گرد اندر چنان بودند لشکر
    که در ميغ تنک تابنده اختر
  • در آن فرياد صنج او را عديلي
    چو قوالان سرايان با سپيلي
  • در آن صحرا يلان بودند چونين
    فداي نام کرده جان شيرين
  • نبودش جاي بنشستن به گيهان
    همي شد در دهان و چشم ايشان
  • چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم
    ز کين بردند گردان حمله بر هم
  • تو گفتي ناگهان دو کوه پولاد
    در آن صحرا به يکديگر درافتاد
  • تو گفتي جنگيان کارنده گشتند
    همه در چشم و دل پولاد کشتند
  • کسي نشيند آوازي در آن جاي
    مگر آواز کوس و ناله ناي
  • گهي اندر زره شد تيغ چون آب
    گهي در ديدگان شد تير چون خواب
  • گهي رفتي سنان چون عشق دربر
    گهي رفتي تبر چون هوش در سر
  • همي دانست گفتي تيغ خونخوار
    که جان در تن کجا بنهاد دادار
  • در آن انبوه گردان و سواران
    وز آن شمشير زخم و تيرباران
  • شما را شرم باد از کرده خويش
    وزين کشته يلان افتاده در پيش
  • ز صف خويش بيرون تاخت چون باد
    چو آتش در سپاه دشمن افتاد
  • يکي تاريکي از گيتي برآمد
    که پيش از شب رسيدن شب در آمد
  • در آن دم گشت مردم پاک، شبکور
    به گرد انباشته شد چشمه هور
  • چو خورشيد فلک در باختر شد
    چو روي عاشقان همرنگ زر شد
  • ميانجي گر نه شب بودي در آن جنگ
    نرستي جان شاهنشه از آن ننگ
  • در آمد لشکري از کوه ديلم
    گرفته از سپاهش دشت تارم
  • بدو در انده از شادي فزونست
    دل دانا به دست او زبونست
  • شهنشه در زمان از راه برگشت
    به راه اندر تو گفتي پرور گشت
  • چو خورشيد بتان ويس دلارام
    تن خود ديد همچون مرغ در دام
  • خروشان زار با دايه همي گفت
    به زاري نيست در گيتي مرا جفت
  • ازين بدتر چه باشد مرمرا بد
    که ناکام اوفتم در دست موبد
  • چو بخروشم خروشم نشنود کس
    نه در سختي مرا ياور بود کس
  • نگر تا در دلت ناري گماني
    که کوشي با قضاي آسماني
  • من از بهر تو ايدر آمدستم
    کجا در مهر تو بيدل شدستم
  • همي تا جان من باشد به تن در
    ترا با جان خود دارم برابر
  • مبر زين بيش در اميد من رنج
    به باد يافه کاري برمده گنج
  • وگر ويرو مرا بر سر نبودي
    مرا مهر تو هم در خور نبودي