167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مجموعه آثار عطار

  • زاهدان از زهد او رسوا شدند
    در خيال زهد او شيدا شدند
  • سر بيسرنامه را پيدا کنم
    عاشقان را در جهان شيدا کنم
  • در نگر اي عارف صاحب نظر
    پاک مردان را جهان آمد بسر
  • اي وصالت روشنائي در جهان
    اي وصالت هم عيان وهم نهان
  • اي وصالت کرد رندان مردمان
    اي وصالت هست گشته در جهان
  • ره از وجو گر تو مرد رهبري
    تا نماني در بلاي کج روي
  • هر که در راه محمد راه يافت
    سر حق را از دل آگاه يافت
  • من طريق عشق احمد داشتم
    تخم دين در راه احمد کاشتم
  • مصطفي شيخ من است در راه دين
    او مرا بنموده است راه يقين
  • من نه عطارم تو عطارم همين
    در ره حق راز اسرارم به بين
  • من وجود خويش را فاني کنم
    در لقاي حق به حق باقي کنم
  • جسم خود را در ره حق باختم
    سر معني را به جان بشناختم
  • سر بي سرنامه را پيدا کنم
    عاشقان را در جهان شيدا کنم
  • بود عطاري عجب شوريده حال
    در ره تحقيق او را صد کمال
  • از يقين خويش حاصل کرده بود
    در يقين خويش واصل گشته بود
  • علويي در خود چو شوقي داشت او
    هيچ علمي را فرو نگذاشت او
  • زهد را و علم را و قال و قيل
    جمله را انداختند در آب نيل
  • گر تو غير حق نه بيني در جهان
    بر تو گردد روشن اسرار نهان
  • عقل او در گفت سودا مي کند
    عشق هر دم خود به يغما مي کند
  • او من است و من ويم اي بي خبر
    لاجرم در راه معني کوروکر
  • گر ترا ديده بدي در راه ما
    آدم ما را نديدي همچو ما
  • اي برادر با کمال خويش باش
    در ره توحيد حق بي کيش باش
  • بگذر از کفر و نفاق کيش دين
    تا رسي در قرب رب العالمين
  • نفس انسان سد راه عشق شد
    عاشقان را راه پس در عشق شد
  • سر بي سرنامه را پيدا کنم
    عاشقان را در جهان شيدا کنم
  • بت پرستي مي کني در زير دلق
    مي نمائي خويش را صوفي به خلق
  • تو سلوک راه از خود کرده
    لاجرم در صد هزاران پرده
  • رو که راه بي نشان راه تو نيست
    عقل را در راه معني روشکيست
  • سر بي سرنامه را پيدا کنم
    عاشقان را در جهان شيدا کنم
  • جوهر عشق از تو پيدا مي شود
    هر دو عالم در دلت يکتا شود
  • گر مرا از عشق تو باشد خبر
    مرتدي باشيم و در ره بي خبر
  • سر بيسرنامه را پيدا کنم
    عاشقان را در جهان شيدا کنم
  • گفتم اي دارنده کون و مکان
    غير تو کس نيست در هردو جهان
  • مي کنم من ختم بي سرنامه را
    مي کنم آلوده در خون جامه را
  • گفت هم هر رنگ من بيني چنين
    تا ترا در راه من باشد يقين
  • بار ديگر گفت اي صاحب نظر
    در طريق عشق ده ما را خبر
  • اين بگفتم اين چنين سرجان من
    منتشر شد در جهان ايمان من
  • اي دريغا ختم بي سرنامه شد
    ليک در سيلاب خون تر جامه شد
  • اي دريغا نفس ما در معصيت
    خودخوري کرده بري از معرفت
  • اي دريغا عاشقي را باادب
    جمله در تجريد دايم خشک لب
  • شنيدستم که در دور سليمان
    که بد ديو و پري او را بفرمان
  • ز بلبل جمله مي کردند شکايت
    همي گفتند هر يک در حکايت
  • هر آن رازي که در دل مي نهفتند
    سليمان رايکايک باز گفتند
  • چو ديگي بر سر آتش به جوش است
    نمي خسبد همه شب در خروش است
  • نمي گردد دمي خالي ز غوغا
    نمي بندد کمر در خدمت ما
  • ز استغناء او بسيار گفتند
    همه مرغان ز عشقش در شگفتند
  • پي فرمان گرفت آمد به بستان
    چو مستان بود بلبل در گلستان
  • چو باز آمد به خود از بيخودي باز
    به خون بلبلان در کار شد باز
  • مکن عهد و وفاداري فراموش
    بيا چون جان شيرينم در آغوش
  • ترا چون من هزاران بنده باشد
    که سر در پاي تو افکنده باشد