نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
گاه سوزان
در
آتش عشقيم
گاه از سوز رود سازانيم
تا نشوي
در
دين قلاش وار
خرقه قلاشان غارت مکن
نديدي دين کفرآميز بنگر
شکن
در
زلف جانفرساي جانان
در
صف رندان و قلاشان خويش
کمترين کس بايدم پنداشتن
خون حرامست خيره خيره مريز
مي نبيلست
در
سفال مکن
بر روي توام زنند احسنت
در
عشق توام کنند تحسين
اي همه ساله احسن الحسني
در
صحيفه جمال آيت تو
شور و آشوب
در
جهان افگند
غمزه چشم جاودانه تو
در
غلاميت بر سنايي نيست
هيچ تاوان عليک عين الله
اي پيشه تو جفانمايي
در
بند چه چيزي و کجايي
در
باختن قمار با دوست
دست اولين مکن دغايي
در
مجمع خيل خوبرويان
چون يوسف پيشگاه داري
در
شوخي دست برد خواهي
کز خوبي دستگاه داري
بنوشت زمانه گويي آنجا
در
جانت کتاب بردباري
بنگاشت خداي گويي اينجا
در
ديده ت نقش حقگزاري
در
بزم تو هيچ شه ندارد
بر سر کله بزرگواري
ديوانه بسيست آن دو لب را
در
سلسله هاي کامراني
فرعون که بود که با کمالت
کوبد
در
ملک جاوداني
عاشق نشوي اگر تواني
تا
در
غم عاشقي نماني
تو داني که بر درگه لايزال
در
برترين الاهي رضاست
جز
در
خم زلف دلفريبت
روح القدس آشيان ندارد
زلف تو يقين عاقلان را
جز
در
کفن گمان ندارد
روي تو رخان عاشقان را
جز
در
کنف امان ندارد
در
ميان هوا ز جنبش خويش
فلکي مستعار خواهد کرد
در
خزان از بهار رخسارش
کشوري را بهار خواهد کرد
آنکه نعل سمند او
در
گوش
مشتري گوشوار خواهد کرد
از براي موافقش گردون
ابر را
در
نثار خواهد کرد
عقل
در
انتظار انعامت
روز و شب انتظار خواهد کرد
ترکتازي کنيم و
در
شکنيم
نفس رنگي مزاج را بازار
در
طريق رسول دست آويز
بر بساط خداي پاي افشار
در
هواي زمانه مرغي نيست
چمن عشق را چو بوتيمار
خاطري
در
نثار چون دريا
فکرتي تيز راي چون آذر
ببريده
در
آشيان تقديس
وصف تو ز جبرييل شهپر
اي گشته چو آفتاب تابان
در
سايه نور خود مستر
اي باز هوات
در
ربوده
از دام زمانه چون کبوتر
در
قشر بمانده کي توان ديد
مقصود خلاصه مقشر
در
سجده نکردنش چه گويي
مجبور بدست يا مخير
بيهوده مجوي آب حيوان
در
ظلمت خويش چون سکندر
گر سعيديت آرزوست به عدن
در
سراپرده سعير مباش
فقه خوان ليک
در
جهنم جاه
همچو قابوس وشمگير مباش
پاس پيوسته دار بر
در
حق
کاهلانه «بجه » «بگير» مباش
کي باشد کين قفس بپردازم
در
باغ الاهي آشيان سازم
اين حله نيمکار آدم را
در
کارگه کمال بطرازم
وين ديو سراي استخواني را
در
پيش سگان دوزخ اندازم
شبستان مقامت قاب قوسين
در
درگاه تو بطحا و زمزم
. . . خر
در
. . . زن پدرش
گرچه زينهم نبايد او را غم
در
قمار وقار بنشينيم
خويشتن جبرييل ساز کنيم
گاه گويد دعات گويم من
اوفتم زان حديث
در
خفقان
دين را حرميست
در
خراسان
دشوار ترا به محشر آسان
در
عهده موسي آل جعفر
با عصمت موسي آل عمران
در
دامن مهر تو زدم دست
تا کفر نگيردم گريبان
در
دبيرستان «لا احصي ثنا»
خيمه خلوت جدا خواهم زدن
خويشتن
در
حريم حرمت عشق
محرم باده محرم کن
زين سپس با بهشتيان عشرت
در
نهانخانه جهنم کن
عندليب آمده
در
مدحت شاه
رايگان همچو سنايي به سخن
کرده قناعت همه گنج سپهر
در
صدف گوهر روحش دفين
کرده براعت همه ترکيب عقل
در
کنف نکته نظمش مبين
با نفسش سحر نمايان هند
در
هوسش چهره گشايان چين
بحمدالله که نيستند اين قوم
در
حريم قوام حرمت بين
اي ايزدت را رحمت آفريده
در
سايه لطف بپروريده
مردم تويي از کل آفرينش
در
آينه چشم اهل ديده
در
برزگريت آمده براهيم
ريحان و گل از آتشش دميده
خويشتن را همه بري شمرند
ليک
در
دل فعال شيطاني
آبشان
در
سبوي عاريتي
نانشان بر طبق گروگاني
داشته مر جدش دهي روزي
در
سر او فضول دهقاني
ور تغافل کني درين معني
از
در
صدهزار تاواني
هستي به حقيقت اي سنايي
در
ديده عقل روشنايي
نخرامد به خاصه
در
معراج
سوي قارون رکاب مصطفوي
ندي ينزل الله اندر شهر
حنبلي وار
در
دهم بنوي
عالمي بسته جهلند و کنون
زندگي همه
در
مردن اوست
هر که
در
خطه مسلمانيست
متلاشي چو نفس حيوانيست
مبطلم گشت از حقيقت حق
در
ظهور نمايش معراج
روز روشن منورست وليک
در
پي اوست ظلمت شب داج
که مصاريع گنج خانه فضل
در
کف مالکست يا حماد
در
جهان بزرگ ساخت مکان
هم بخردان گذاشت عالم خرد
بهر عشق پديد کردن خويش
خويشتن
در
ميانه پنهان کرد
بهر دهليزبان چگويي شعر
که بماني چو کفش
در
دهليز
در
دل عارفان حضرت تو
صد نهال از محبتت مغروس
نور افلاک
در
نهاد قدم
کني از راه عاشقان مطموس
دست بگشاد وليکن
در
بخل
لب فروبست وليکن ز نعم
در
يکي حال مستحيل بود
اجتماع وجود مختلفين
همه بيدستان
در
وقت دهش
باز گاه ستدن با چنگان
هست جان بر اميد آب حيات
خاکروب ستانه
در
تو
هم وبالي نباشدت گر ازو
در
گذاري گناه ناکرده
با ابر هميشه
در
عتابش بينم
جوينده نور آفتابش بينم
اي معتبران شهر واليتان کو
تابنده خداي
در
حواليتان کو
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي
خواجه دستوريش داد آن سيده زنان،
در
پدر نگريست، بگريست.
غايت عقل
در
رهش حيرت
مايه عقل سوي او غيرت
صورت از محدثات خالي نيست
در
خور عز لايزالي نيست
نور خورشيد
در
جهان فاشست
آفت از ضعف چشم خفاشست
متشابه بخوان
در
او ماويز
وز خيالات بيهده بگريز
گرد بيهوده و محال مگرد
بر
در
خانه خيال مگرد
تو حقيقت بدان که
در
عالم
از براي نتيجه آدم
چون ترا داد معرفت يزدان
در
درون دلت نهاد ايمان
در
خموشي نبوده لهو انديش
گاه گفتن نبوده لغو پريش
که تواند نگاشت
در
آدم
نقش بند قلم نگار قدم
قدرتش کرده
در
جهان سخن
قوتي را به فعلي آبستن
که بدين راه
در
بدي نيکيست
آب حيوان درون تاريکيست
همه مشغول گشته
در
بازي
کرده هر يک همي سرافرازي
شدي ايمن چو نام او بردي
در
طريقت قدم بيفشردي
صفحه قبل
1
...
208
209
210
211
212
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن