167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • همه با تو تو با کل در مياني
    حقيقت جاني و هم جان جاني
  • تو بود خود يقين از بود ديدي
    کنون در مرکز اصلي رسيدي
  • تو بود خويش دانستي يقين باز
    که ايجاگه شدي در خود سرافراز
  • تو بود خويش دانستي و کس نه
    يکي اندر يکي در پيش و پس نه
  • از اول تا باخر در نمودي
    ز بهر ذات خويش اندر سجودي
  • از اول تا باخر در يکي باز
    نمودي هر چه بودي بيشکي باز
  • دوئي برداشتي در نيستي دوست
    يکي مي بينم ايندم مغز با پوست
  • منم واقف شده تو واقف من
    حقيقت در بطوني واصف من
  • چگويم وصف تو خود وصف کردي
    که بيشک در همه جائي و فردي
  • ندانم وصف تو کردن من از دل
    که جاني و شده در جان تو حاصل
  • چنان حيران و مدهوشند و خاموش
    از آن جامي که کردند در ازل نوش
  • ز شوقت در يکي خاکند و خونند
    حقيقت هم درون وهم برونند
  • تو ياري هيچ ديگر نيست دانم
    که بودت در همه يکيست دانم
  • کمال ذات تو منصور دانست
    وگر نه که در اينجاگه توانست
  • نه اول دار نه آخر تو از ديد
    توئي اينجايگه در عين توحيد
  • تو جاناني و هم جانان پديدست
    در اينصورت ز تو گفت و شنيدست
  • تو جاناني و هم جانها نمودار
    ز تست اينجايگه در غرق اسرار
  • يکي مي بينمت اندر همه باز
    فکندستي در اينجا دمدمه باز
  • که اينجا گه منم عطار جانان
    منم در جملگي پيدا و پنهان
  • يکي ذاتم نموده رخ در آفاق
    شدم امروز اندر جزو و کل طاق
  • طمع بگسل در اينجا هر چه بيني
    همه من بين اگر صاحب يقيني
  • چو جانان با من است اينجا نمودار
    از اويم اينزمان در خود گرفتار
  • چو جانان با من است و آشنائيم
    در آخر بيشکي عين خدائيم
  • چنانم ره نموده سوي منزل
    رسيدم تا شدم در عشق واصل
  • چنانم واصل و حيران دلدار
    که جز او مي نبينم من در اسرار
  • منم جانان و ديده روي خود من
    رسيده اينزمان در کوي خود من
  • دوئي را بار ديگر پيش ما در
    بان سر حقيقت هان تو مگذر
  • ز ديد خويشتن اينجا فنا شو
    پس آنگه در همه بود خدا شو
  • چو تو مردي از اينصورت تو اوئي
    که در جمله زبانها گفتگوئي
  • بنقد امروز چون دانستي اين اصل
    يکي مي بين و خوش ميباش در وصل
  • بنقد امروز مي بين روي معشوق
    وصال يار در هر کوي معشوق
  • بنقد امروز در نقدي مينديش
    حجاب اکنون بکل بردار از پيش
  • کنون از وصل برخور سوي دنيا
    که جانان يافتي در کوي دنيا
  • کنون از وصل بر خور همچو منصور
    که در ذاتي و از ذاتي علي نور
  • نمودي آنچه هرگز کس نگفتست
    بسفتي در که هرگز کس نسفتست
  • در معني تو بگشادي يقين باز
    نمودي با همه انجام و آغاز
  • در معني گشادستي يقين است
    که پيدا اولين و آخرين است
  • در معني کنون چون بر گشادي
    بر مردان عالم داد دادي
  • در اينعالم شدي از وي سرافراز
    کنون هيلاج گوي و سر برافراز
  • نشان داري کنون در بي نشاني
    بصورت ليک پنهان از معاني
  • در اينجا صورت و معني برانداز
    حقيقت دنبي و عقبي برانداز
  • در اينجا خود پديد آور که آني
    که هم ذاتي و هم جسمي و جاني
  • در اينجا بود خود اظهار گردان
    برافکن بود خود را يار گردان
  • چنان گو سر کل در آخر ايدوست
    که کلي يک نمايد مغز با پوست
  • چنان گو سر کل در آخر کار
    که مي هيچي نباشد جز که ديدار
  • چنان گو سر کل اندر شريعت
    که بيني در شريعت ديد ديدت
  • دل و جانت حقيقت در يکي اند
    ز نور شرع جانان بيشکي اند
  • بنور شرع هر دو راه ديدند
    در آخر هر دو روي شاه ديدند
  • تو اکنون واصل هر دو جهاني
    بهر دم در جهان گوئي معاني
  • ترا اين در گشاد اينجايگه يار
    ترا بخشيده است اين پايگه يار