167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • تو گفتي ني همه او گفت اينجا
    در اسرار کل او سفت اينجا
  • تو گفتي ني همه او گفت در دل
    که تا مقصود او گردد بحاصل
  • تو گفتي ني همه او گفت در جان
    ترا بنمود روي خويش اعيان
  • اگر مرد شهي منگر در اينراه
    حقيقت اندر اينجا جز رخ شاه
  • دلت آگاه و جان آگاه مانده
    در آخر کل عيان شاه مانده
  • دلت آگاه شد از جان جان نيز
    در اينجا يافته جانان عيان نيز
  • وصال يار داري در عيان تو
    بديدي کام اينجا رايگان تو
  • جدائي نيست اکنون و يکي آي
    حقيقت در جدائي بيشکي آي
  • از آن امروز در هر دو جهاني
    که هم کوني و هم عين مکاني
  • از آن امروز پير راز بيني
    که هستي بيگمان و در يقيني
  • اگر چه از خودي امروز پيدا
    حقيقت محو شد در جان جانها
  • چنان مستم از اويش بي مي خم
    که از مستي شدي در جزو و کل گم
  • چنان مستم که هستم در يقين او
    چو او اينجاست ما را گفت و هم گو
  • اناالحق ميزند کو خويش ديدست
    ابا خود باز در گفت و شنيدست
  • بحکم شرع خواهد کشت دلدار
    مرا تا در يکي گردم نمودار
  • بکش جانا که رازت گفته ام من
    در اسرار اينجا سفته ام من
  • چو رازت کردم اينجا آشکاره
    بکن در عشقم اينجا پاره پاره
  • تو هستي عاشق و معشوق در ذات
    طلبکار تو اينجا جمله ذرا
  • دمي وصلي تو بنمائي در اين سر
    که ني اندازي اينجاگه يقين سر
  • ز عشق ذات کار خويش کرده
    همه ذرات را در پيش کرده
  • بجز روي تو هر جائي نديدند
    همه در پيش رويت ناپديدند
  • کجا دانم در اينجا شرح آن داد
    ولي پيش رخت خواهيم جان داد
  • تو شد کلي ز عشق ناز سرباز
    يکي در کوي عشقت گشته سرباز
  • تو شد وز تو اناالحق گفت اينجا
    در اسرار تو او سفت اينجا
  • تو شد وز تو اناالحق گفت درديد
    يکي شد در عيان سر توحيد
  • در اينعالم نمودستي تو از خويش
    و زان جانها تو کردستي بسي ريش
  • ز بهر ديد خود اين جوهر پاک
    نموداري نمودي در کف خاک
  • کف خاک اين شرف ديدست جانا
    که تو امروز در اوئي هويدا
  • کف خاک اين شرف در جاودان يافت
    که از تو نقش خود او بي نشان يافت
  • کف خاکم زباني در دهانم
    حقيقت نور دل هم جسم و جانم
  • دل عطار از تو شادمانست
    برون از کون و در عين مکانست
  • بتو مي بيند اکنون آفرينش
    توئي او را يقين در عين بينش
  • بتو مي بيند اينجا عين هستي
    که در ذرات او واقف شدستي
  • قلم در قدرت بيچون تو راندي
    حقيقت نقطه بر کاغذ نشاندي
  • صفاتت اين همه بنموده در ديد
    دل و جانم ز يکي بر نگرديد
  • چرا خود گم نمودي در نمودار
    کنون مر پرده عزت تو بردار
  • چو وصل تو هم از خويشست دانم
    ز وصلت گويم و در وصل رانم
  • بتو ديدار تو هر يافتم باز
    ز تو در سوي تو بشتافتم باز
  • بجز اين صورتم چيز دگر نيست
    ترا افتاده جز بر خاک در نيست
  • توئي اينجا يقين نور جلالم
    من اينجا ز تو در عين جلالم
  • خبر دارم در اينجا از نمودت
    که دارم من درون جمله بودت
  • نمود تو منم افتاده در خاک
    کنون بفشانده دستي ز خود پاک
  • چنانم جان يقين کردي بخود گم
    که همچون قطره در عين قلزم
  • به هستي تو اينجا مست گشتم
    دگر در خاک راهت پست گشتم
  • ز هستي تو اينجا نيست گشتم
    چو در جمله توئي يکيست گشتم
  • عيان تو شدم اما نهاني
    ز درياي غمت در بي نشاني
  • وصال از ديدن روي تو ديدم
    حقيقت وصل در کوي تو ديدم
  • وصال من ز ديد تست جانا
    که گردي با خودم در وصل يکتا
  • خبر ميکن تو جانانم ز ذرات
    که تا کلي رسد جانم در اين ذات
  • همه با تو تو با جمله در آواز
    هميگوئي حقيقت هر بيان باز