167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • در آخر چون يکي بيني تمامت
    نظر کن آنزمان ديد قيامت
  • در آخر جمله چون روشن نمايد
    ترا آن لحظه کل يکي نمايد
  • در آخر چونکه جانان بيني ايدوست
    شود مغز اينزمان اين کسوت دوست
  • در آخر جمله جانان بين و دم زن
    وجود خويش کلي بر عدم زن
  • در آخر جمله جان بيني تو اي يار
    نظر کن نقطه را با ديد پرگار
  • يکي باشد حقيقت هست يا نيست
    چو نيکو بنگري در اصل يکيست
  • دم آخر نظر کن در يکي باز
    که يکي باز بيني بيشکي باز
  • دم آخر يکي بيني در اسرار
    ولي سر رشته خود را نگهدار
  • سر هر کار از اينجا باز يابي
    همه در خويشتن اينراز يابي
  • توئي گم کرده ره اي عقل درياب
    در اين معني ديگر وصل درياب
  • قدم در نه اگر مي وصل خواهي
    همه خود بين يقين گر وصل خواهي
  • تو در بازار خويشي يکزمان گم
    مثال جوهر و درياي قلزم
  • تو در بازار خويشي يکزمان گم
    مثال جوهر و درياي قلزم
  • تو در بازار خويشي خود طلب کن
    چو دريايي دگر خود را عجب کن
  • توئي اي مانده حيران در بر دوست
    ترا اينجاست جانان بنگر ايدوست
  • توئي اي مانده حيران در بر خويش
    ترا اينجاست جانان بنگر ايدوست
  • مرو بيرون ز خود در جوهر ذات
    نظر کن صورتت با جمله ذرات
  • تو اندر مرکب اصلي بصورت
    وليکن جان در آن عين حضورت
  • تو ترک هستي خود کن که اينست
    ترا در نيست عين اليقين است
  • تو ترک هستي خود کن که ذاتي
    اگر اندر مکان و در صفاتي
  • مکان صورتت در خاک پيداست
    مکان جان حقيقت جوهر لا است
  • مکان انجام دان گر کارداني
    مکان اندر مکان در بي نشاني
  • اگر چه هر دو عالم صورت ماست
    ولي در اصل هم پنهان و پيداست
  • حقيقت اصل پنهان گر بداني
    يکي باشي تو در سر نهاني
  • ز پيدا اصل خود در ياب اينجا
    قراري گير و مي بشتاب اينجا
  • تو در پيدائي و پنهان شدستي
    تو هم با جان و هم جانان شدستي
  • تو در پيدائي اما مانده پنهان
    از آن اينجا نمي يابي تو جانان
  • تو در پيدا تواني گشت جانان
    يکي شو اندر اين پيدا و پنهان
  • حقيقت وصل ياب و جمله بين دوست
    در اينجا جزو و کل دان مغز هم پوست
  • همه از کارگاه آمد پديدار
    در اينجا وصل شاه آمد بديدار
  • همه از کارگاه اينجا نموداست
    خود اندر جمله در گفت و شنود است
  • در اينجا جمله موجود پيداست
    درونت بين که کل معبود پيداست
  • يکي اندر يکي در بيشمار است
    حقيقت دان که کل ديدار يارست
  • همه ديدار يار و خويش در رنج
    خود است اينجا طلسم چرخ و هم گنج
  • يکي گنجست مخفي جوهر الذات
    نموده روي خود در کل ذرات
  • يکي گنج است مخفي و دمادم
    نمايد ديد خود در روي آدم
  • يکي گنج است پر گوهر در اسرار
    چو خورشيد است اندر جمله انوار
  • کنون اينجا حجابت رفت از پيش
    رخ او را نظر ميکن تو در خويش
  • کنون اينجا يکي اي تو يکي دان
    همه در خويش اينجا تو يکي دان
  • کنون اينجا يکي بين از حقيقت
    طريقت با حقيقت در شريعت
  • حقيقت بود او در جمله پيداست
    چنان چون ما باو او عاشق ما است
  • چنان بر خويش اينجا عاشق آمد
    که هم در خويش با خود صادق آمد
  • چنان با خويش دارد عشقبازي
    که او در خويش دارد بي نيازي
  • زهي ديدار جانان در دل ما
    نظر کن جمله جانان حاصل ما
  • زهي ديدار جانان جمله جانانست
    که اندر بود خود در جمله اعيانست
  • حقيقت خويش ديده روي خود دوست
    نموده مغز خود در کسوت پوست
  • بده جامي که جانم گشت جانان
    حقيقت رفت در دلدار پنهان
  • بيکره مست کن تا وارهم من
    در اينجاگه کنون دادي و هم من
  • بيک ره مست کن بود وجودم
    که رخ دلدار در مستي نمودم
  • ز مستي من بگفتم رازها فاش
    بدانستم در اينجا راز نقاش