167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • بدان گفتم که تا اسرار دانان
    در اينجا باز يابند راز جانان
  • ز دست خود اگر چه در بلائي
    چه غم داري چو کل عين خدائي
  • ره خود در شريعت باز ديدي
    يقين عين طبيعت باز ديدي
  • بهر سيري که کردي يار ديدي
    در اينجا بيشکي دلدار ديدي
  • بهر سيري که کردي سوي اشيا
    ترا اسرار شد در عشق پيدا
  • ندارد هيچ پاياني ره تو
    که آمد در زمانه آگه تو
  • نه چندانست معني تو از يار
    که در يک صفحه آن آيد پديدار
  • نه چندانست معني در تو ديده
    که دريابند اينجا اهل ديده
  • معاني برتر از حد اوفتاد است
    در معني ترا اينجا گشاده است
  • کنون در وصل جانان پاي ميدار
    اگر جانان کند اينجات بردار
  • تو داري در برت چون راز جانان
    حقيقت رهبرت امروز جانان
  • ترا در سر ايمان روشنائيست
    ز ايمانت همه عين خدائي است
  • حقيقت نور در ظلمت توان ديد
    ابي صورت نياري جان جان ديد
  • بشب کن راه تا منزل بيابي
    حقيقت نور خود در دل بيابي
  • بشب داني در آن منزل رسيدن
    جمال يار اينجا باز ديدن
  • همه مردان بشب کردند اين راه
    رسيدند آنگهي در حضرت شاه
  • همه مردان بشب در سير قربت
    رسيدند از دل و جان سوي عزت
  • مخور بسيار شب بيدار ميباش
    که در شب ناگهان بيني تو نقاش
  • همه در خواب و تو بيدار جانان
    حقيقت کل شده اسرار جانان
  • همه در خواب و تو با يار بيدار
    زهي توفيق بايد اينچنين کار
  • دمادم سجده او کن در اينجا
    بشب گردان درون خود مصفا
  • حقيقت باز بيني در يکي تو
    يقين آيينه باشي بيشکي تو
  • تو آنرا بين که در تو رخ نمود است
    ترا اينجايگه پاسخ نموداست
  • تو او را بين که کل گوياي اويند
    در اينجاگاه کل جوياي اويند
  • تو او را بين که او در تو همه اوست
    درون جان و دلها دمدمه اوست
  • تو او را بين که در آيينه پيداست
    درون جانت هر آيينه پيداست
  • ههم زنده باو او زنده کل
    همه بنده در او او بنده کل
  • حقيقت اوست هم شاهست و بنده
    نبايد در بر غافل بسنده
  • در اينمعني هر آنکو مي نداند
    وگر داند يقين حيران بماند
  • توئي دانم که تو شاه و اميري
    حقيقت در حقيقت دستگيري
  • تو ديشب حالتي بودت در اسرار
    چنانت شکر بد اندر بر يار
  • که بيخود گشته بودي در احد تو
    يکي اسرار راندي سخت بد تو
  • چنان در بيخوي بيعقل بودي
    که خود ميگفتي و خود ميشنيدي
  • تو شاهي ليک امروزي تو بنده
    در اينجا گه ترا دانم پسنده
  • من اول بنده بودم در بر تو
    کنونم شاه وين دم سرور تو
  • همي گفتي شبي بيهوش آندم
    در آن حيرت شدي بيهوش يکدم
  • مگو اي شيخ ديگر مر چنين راز
    ترا دادم در اينجاگه خبر باز
  • نه او مياورد او ميبرد باز
    يقين ميدان در اينجاگه تو اينراز
  • که او در تست اينجا حاصل تست
    حقيقت صورت جان و دل تست
  • ببين و خوش بدان اي ديو درياب
    ز من اکنون در اينجاگه خبر ياب
  • چنان در تست اينجا غمخور تو
    نظر کن اندرون خواب و خور تو
  • نميداني چو اندر خواب باشي
    که در بحري مثل غرقاب باشي
  • تو در خواب و دلت بيدار باشد
    ترا او محرم اسرار باشد
  • اگر تو بنده باشي شاه گردي
    در آخرگه از اين آگاه گردي
  • اگر آگاه گردي شاه بنده است
    چو سجن است اينجهان در سوي بنده است
  • نه اسراريست اين در خورد هر کس
    ابا خود گفتم اين اسرار کل بس
  • که ميداند که اين اسرار چونست
    معين شد که عقلت در جنونست
  • نگفتندم بيا اين پيش هر کس
    در اينجا تو حقيقت گفته بس
  • نگفتندم بيا و گفته تو
    در اين راز اينجا سفته تو
  • مگو عطار و همچو انبيا باش
    در اين معني حقيقت باوفا باش