167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • بجز من ايندم او کس ندارد
    که در ايندم حقيقت پايدارد
  • نشان آنست کاخر سر ببازم
    ز سر او در اينجا سرفرازم
  • نشان اينست کاندر آخر کار
    بريده سر شود در عشق عطار
  • نشان دادم من از اسرار جانان
    که خواهم کشته شد در کار جانان
  • منم اسرار خود در خويش ديده
    حقيقت کشتنم از پيش ديده
  • يقين مر ذرات جانان باز بيند
    در اينجا راز پنهان باز بيند
  • حقيقت مطلع گردد در اسرار
    کند اسرار آن بر خلق اظهار
  • بگويد باز آخر راز ديده
    در اينجاگه شود او سر بريده
  • بگفتند و شدند از شوق جانباز
    بگو مر جان خود در جان جانباز
  • در کل من گشايم و از هر کس
    نه بگشاد است جز منصور هر کس
  • در کل آنچنان کردم يقين باز
    که من باشم حقيقت صاحب راز
  • در کل من گشادستم از آن ديد
    دو چشم جان من اينجا عيان ديد
  • در کل من گشادستم از آن ذات
    حقيقت وصل دارم جمله ذرات
  • در کل اينزمان از من گشادست
    دلم ز اعيان بود دوست شادست
  • منم امروز واصل راز ديدم
    از آن در وصل جانان باز ديدم
  • جدائي نيست در يکي نمودم
    ز يکي اندر اين گفت و شنودم
  • جدائي نيست من خورشيد جانم
    که در جمله يقين عين روانم
  • جدائي نيست من خورشيد ذاتم
    که بنموده رخ خود در صفاتم
  • جدائي نيست من خورشيد رازم
    نمود نور خود در جمله بازم
  • جدائي نيست هستم ديد اسحاق
    بريده سر شوم در ديد مشتاق
  • جدائي نيست من موسي طورم
    که در طورم حقيقت غرق نورم
  • جدائي نيست هستم امر معروف
    چو معروفم کنون در جمله معروف
  • جدائي نيست هستم بشر حافي
    درون جان و دل در عشق صافي
  • جدائي نيست هستم چون حسن من
    حقيقت در حقيقت گشت روشن
  • چه ماندست اينزمان ايمرد دانا
    چو گشتم در عيان عشق يکتا
  • چه ماندست اينزمان در سر توحيد
    نظر کردم من اندر ديده و ديد
  • چه ماندست اينزمان جان تا بداني
    بکن اينجا مرا در عشق فاني
  • تو اي عطار ديدي راز بيچون
    حقيقت نقطه در هفت گردون
  • حجابت از ميان صورت بديدست
    که اندر گفتن از تو در شنيدست
  • حجابت صورت و تو جان جاني
    که در صورت يقين عين العياني
  • ز تو دارد در اينجا راز ديده
    که از تو جمله گرديند راز ديده
  • ورا در ديده خود هيچ شک نيست
    که ميداند حقيقت جز که حق نيست
  • ز سر تا پاي در اعيان رسيدست
    حقيقت ديده جان جان بديدست
  • ز سر تا پاي ديدست آنچه ديدست
    ابا تست او که در گفت و شنيدست
  • ز سر تا پاي در راز جهانست
    ورا اسرار کل عين العيانست
  • ز سر تا پاي لا ديدست در خويش
    حجاب خويش را برداشت از پيش
  • حجاب خويشتن از پيش برداشت
    جز از تو در اعيان کلي خبر داشت
  • صفاي نور حق در وي پديدست
    از آن اينجايگه کلي بديدست
  • صفاي نور حق در روشنائيست
    که نور ديده ات عين خدائيست
  • صفاي نور حق در اوست بنگر
    که اينجاگه عجب نيکوست بنگر
  • صفاي نور حق در وي رسيده
    از آن کردنداو را اسم ديده
  • از آن ديدست اينجا ديده گردون
    که نور او است در وي بيچه و چون
  • که من در عشق دل بودم طلبکار
    نميديدم حقيقت ديد ديدار
  • بسي در منزل جان راه کردم
    که تا دل دل عيان آگاه گردم
  • چو ديده خويشتن گرديده بودم
    حقيقت نور کل در ديده بودم
  • بنور ديده ديدم جمله اشيأ
    عيان بد جملگي در ديده او را
  • بنور ديده ديدم در قلم لوح
    ز نور ديده ديدم بيشکي روح
  • ز نور ديده گر واصل شوي هان
    حقيقت هم در او يابي تو جانان
  • نديدي خويشتن را در حقيقت
    همان آمد از آن تو بديدت
  • تو ديداري از آن بيچون نمودي
    که در خود قبه گردون بديدي