167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • چه به زين دوست ميداري بدنيا
    که مي بيني در او ديدار مولا
  • چه به زين دوست ميداري که در دل
    عيان دلدار بيني دوست حاصل
  • چه به زين دوست ميداري که در جان
    حقيقت يابي اندر روي جانان
  • چه به زين دوست ميداري تو رهبر
    که مر دلدار خود يابي تو در بر
  • همه وصلست اندر جان و در دل
    شده مقصود اينجا جمله حاصل
  • همه وصلست اينجا واصلي نيست
    که در يابد که جمله جز بلي نيست
  • همه وصلست و يکي در يکي است
    بنزد واصلان آن بيشکي است
  • همه وصلست و واصل در عيانست
    وليکن او ز کلي بي نشانست
  • همه وصلست و واصل راز ديدست
    همه در خويشتن او باز ديدست
  • همه وصلست و جانانست اينجا
    بدان جان در تو اعيانست اينجا
  • همه در وصل گردانند تا يافت
    مگر جان اندر اينمعني خبر يافت
  • همه در وصل گردانند اينجا
    مر اين سر را نميدانند اينجا
  • همه در وصل با دلدار خويشند
    نميدانند عيان با يار خويشند
  • همه در وصل وصل اندر همه ديد
    حقيقت اصل اصل اندر همه ديد
  • همه در وصل ميگردند اينجا
    حقيقت جمله اندر شور و غوغا
  • حقيقت وصل کل درياب در جان
    حقيقت اندر اينجا ياب هر آن
  • زهي اسرار پنهان آشکاره
    که شد چرخ فلک در وي نظاره
  • چنان در سر اسرار عيانم
    که هر دم جوهري ديگر فشانم
  • شدست و سر اين اسرار بيچون
    فرو ماندست عقل اينجاي در خون
  • فرو ماندست عقل و ناپديدست
    حقيقت عشق در گفت و شنيدست
  • فرو ماندست عقل عشق گفتار
    مر اين درها همي ريزد در اسرار
  • حقيقت عقل بشنفت و خبر يافت
    يقين ديدار آخر در نظر يافت
  • نمي آيد برون از عين پندار
    که تا بيند در اينجاگه رخ يار
  • نمي آيد برون از عين هستي
    که بگذارد در اينجا بت پرستي
  • نمي آيد برون از ديدن خود
    فرو ماندست اندر نيک و در بد
  • اگر چه وصل دارد از رخ يار
    فرو ماندست او در پاسخ يار
  • اگر چه وصل دارد از حقيقت
    فرو ماندست در عين شريعت
  • اگر چه وصل دارد در يقين او
    نديدست از عيان عين اليقين او
  • درون اندرون گرداند از ديد
    گلي گردد عيان در سر توحيد
  • ندارد زهره در سوداي جانان
    که تا گردد عيان يکتاي جانان
  • حقيقت عقل در نابود بود است
    که اسرار جهان از وي گشود است
  • حقيقت عقل و وصل آنگه بيايد
    که کل در سوي ذات خود شتابد
  • نگردد باز اينجا تا ز اعيان
    بيابد او نشان در قربت جان
  • وصال عقل در يکيست پيدا
    چو اندر ذات کل گردد هويدا
  • وصال عقل در يکيست موجود
    چو اندر ذات يابد عين معبود
  • وصال عقل در ذاتست بيشک
    که اندر ذات بيند بيشکي يک
  • از اين ذرات بيرون شو تو در راز
    حقيقت باز بين ز انجام و آغاز
  • از اين ذرات بيرون آي و ره بشتاب
    ز ديد روي خود در شه نگه کن
  • از اين ذرات بيرون آي آگاه
    نظر کن در حقيقت مر رخ شاه
  • چرا در عين ذراتي گرفتار
    حقيقت بشنو اين معني ز عطار
  • همه گفتار تو زو هست پيدا
    چرا تو مانده در شور و غوغا
  • همه گفتار تو سر اله است
    حقيقت در تو مر ديدار شاه است
  • نداري هيچ اگر بيرون کوني
    که هر دم مانده در لون و لوني
  • يقين دان عقل چندين گفته تو
    که در راز اينجا سفته تو
  • اگر چه راه سالک را حجابي
    از آن کاينجا تو در بند حسابي
  • دواني هر صفت در هوي رازي
    بر آني هر صفت چون شاهبازي
  • از اول آمدي پيدا يقين تو
    از آن در کايناتي پيش بين تو
  • يقين داننده بسيار چيزي
    از آن در عقل تو شيئي عزيزي
  • عزيزت کرد او را تا بداني
    کنون در جوهر کل راز داني
  • حقيقت او بتو اينجا يقين يافت
    که جان تو در اينجا پيش بين يافت