167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • جمال يار درديده توان ديد
    حقيقت ديده در ديده توان ديد
  • حقيقت نقطه خال از جلالست
    زبان در ديدن او گنگ و لالست
  • اگر در ديده بيني راز جانان
    هم انجامست و هم آغاز جانان
  • نظر کن ديده را تا يار بيني
    حقيقت در اعيان اسرار بيني
  • نظر کن ديده را در هر دو عالم
    که تا يکتا نمايد راز اين دم
  • هر آن کز عشق صاحب ديده باشد
    در اينجا گاه صاحب ديده باشد
  • هر آنکو ديده ديدارش در اين سر
    درون ديده جانان يافت ظاهر
  • ز نور ديده بنگر در فلک ماه
    که نور ديده هر جا ميبرد راه
  • ز نور ديده بنگر در فلک بين
    که اين نور است پيدا يک بيک بين
  • ز نور ديده بنگر فرش آيات
    که پيدا شد مر اين در جمله ذرات
  • ز نور ديده بنگر هست در نيست
    مگر اين سر ترا اينجا خبر نيست
  • ز نور ديده بنگر کوه و دريا
    حقيقت بحر جان در شور و غوغا
  • تو در خوابي نيايي ديده خويش
    کههستي بي خدا اي مرد درويش
  • تو در خوابي جمال جان نديده
    حقيقت آن مه تابان نديده
  • تو در خوابي نخواهي گشت بيدار
    که دريايي درون ديده ديدار
  • تو در غفلت فتاده مست خوابي
    حقيقت نور ديده کي بيابي
  • تو در خوابي و چشم از خواب بردار
    حقيقت ديده را درياب بردار
  • جمال ديده جان بين تو روشن
    حقيقت سير کن در هفت گلشن
  • جمال جان خبر دارد ز جمله
    که در روضه نظر دارد ز جمله
  • نظر دارد کنون در جسم و جانها
    يقين ميداند او راز نهانها
  • بچشم جان خود چون ره نمودم
    در اينجا گه جمال شه نمودم
  • ز نور مصطفي گر راز يابي
    دل و جانت در اينجا باز يابي
  • ز نور اوست اينجا جان در اعيان
    که مي بيند جمال دوست پنهان
  • دل عطار از او اينجا خبر يافت
    يقين مر نور پاکش در نظر يافت
  • دل عطار اينجا گاه جان کرد
    دگر جانش در اينجا جان جان کرد
  • دل عطار مقصودش همين بود
    که احمد در درونش پيش بين بود
  • دل عطار در بود محمد (ص)
    يقين اسرار منصور و مؤيد
  • بنور او شدم واصل بعالم
    که گفتم در عيان سر دمادم
  • قدم را راست دار و راستي کن
    ز احمد شب و روز در خواستي کن
  • مراد آنست سالک را در اين سر
    که حق يابد درون خويش ظاهر
  • مراد آنست سالک را در اين ديد
    که تا کلي يکي گردد ز توحيد
  • مراد آنست سالک آخر کار
    شود در جزو و کل او جملگي يار
  • مراد عاشق از معشوق اينست
    که آخر ديد کلي در يقين است
  • بوصل دوست اينجا گه رسد باز
    در اينجا گه ابي صورت شود باز
  • نظر را باز کن در منزل تن
    که خواهد شد ره تاريک روشن
  • خبر ياب اي دل و جان ز آشنائي
    تو در اعيان يکي و با خدائي
  • تو در عين خدائي مي نداني
    که بيشک از خدا هر دو جهاني
  • توئي ذات و خبر از خود نداري
    که در ديدار جانان جمله ياري
  • توئي ذات و خبر از خويشتن ياب
    خدا را در حقيقت خويشتن ياب
  • تو جزوي در تو کل موجود پيداست
    تو هستي بنده و معبود پيداست
  • يکي بين هر دو عالم در درونت
    حقيقت شاه هر دو رهنمونت
  • يکي بين هر دو عالم را تو در دل
    اگر بيني يکي هستي تو واصل
  • يکي بين هر دو عالم را تو در جان
    درون جان چو اعيانست جانان
  • خدا کن بود او در بود خود باز
    حقيقت آنگهي شو صاحب راز
  • خدائي کن در اينجا خود فنا کن
    پس آنگاهي سر و پايت خدا کن
  • حقيقت همچو منصورت يکي بين
    همه حق گرد و حق را در يکي بين
  • حقيقت همچو او بردار شوق آي
    همه عالم در اينجا راز بنماي
  • درون جانست ني در پوست ايدل
    ز جان کن عاقبت مقصود حاصل
  • خطابت ميکند در جان يقين يار
    هميگويد ترا اين سر ز اسرار
  • جمال من نديده غافلا تو
    در اينجا گاه اي بيحاصلا تو