نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
مرا چه غم از اين رنج و عذابست
که
در
جانم نمودار خطابست
مرا چه غم که جانان راندم از پيش
که مي بينم رخ دلدار
در
پيش
مرا چه غم که جانان کرد لعنت
که
در
لعنت مرا اعيانست حضرت
خطاب دوست دارم
در
عيان من
از آن نينديشم از خلق جهان من
خطاب دوست دارم
در
نهان من
کجا انديشم از آه و فغان من
خطاب دوست دارم من
در
اينجا
کجا انديشم از فرياد اينها
چو او دارم
در
اينجا گاه بيچون
نکردم يکدم از لعنت دگرگون
من از لعنت نگردم تا ابد باز
که
در
لعنت حقيقت ديده ام راز
من از لعنت نگردم گرد هر کس
چو من
در
لعنتم لعنت مرا بس
من از لعنت
در
آنساعت که از نوح
نظر کردم مرا آمد از آن روح
در
آندم چون بديدم سر جانان
نينديشم دمي يکلحظه از آن
در
آندم مر مرا گفتند کاخر
اگر خواهد شدن اين سر بظاهر
در
آندمشان جواب هر سه دادم
که من اين لعنت اينجاگه نهادم
در
آندم من نبودم زين خبردار
تو اي صاحب سؤال از اين خبردار
قضاي رفته حکم کردگار است
در
اين معني قضاها بيشمار است
همه ذرات را
در
سر اين راز
حقيقت لعنتي آمد بمن باز
سبب من باشم و ديگر نباشد
در
اين سرها چو من رهبر نباشد
مرا بر جسم ايشان راهبر کرد
وز ايشانم
در
اينجا خير و شر کرد
همه بدها ز من آيد بديدار
منم
در
چشم ايشان ناپديدار
دلم از وعده او
در
يقين است
که وعده مر مرا تا يوم دين است
در
رحمت گشتادست اندر اينجا
از آن جانم يقين شادست اينجا
گذر دارم
در
آن حضرت دمادم
همي يابم يقين قربت دمادم
از آن قربت خبر دارم ز هر راز
در
اينجا مينمايم صاحب راز
بنزد همتم دنيا چو کاهي است
که دنيا
در
بر عقبي چو راهي است
حقيقت هر چه
در
دنيا خوشي است
بنزد راه بينان تا خوشي است
حقيقت سالکان را ره شناسم
در
اين معني از ايشان مي هراسم
من او را ميکنم هر لحظه
در
پي
که تا اندر بلايش افکنم وي
من او را وسوسه
در
خاطر آرم
بدنيا مر ورا از دين برآرم
کند طاعت دمادم اندر اينجا
در
آن جان و دل دارد مصفا
همه جا راه دارم جز که
در
دل
مرا اينجا شدست اينراز مشکل
نهد دل
در
سوي دنيا بيکبار
شوم با او حقيقت مشفق و يار
سوي تاريک دل آرمش از آن نور
کنم او را ببد
در
جمله مشهور
سؤالي کرد از من رهبر کل
که چوني اينزمان
در
عين اين ذل
ترا از بهر اين سر آفريدند
در
اين دنيات آخر آوريدند
ز بهر حق مکن چندين بدي تو
که
در
اول عجب نيکو بدي تو
حقيقت اين بيان اکنون که گفتي
تو اي جوهر مر اين
در
را که سفتي
يقين پنهان مکن گر راز داني
که بيشک هم تو
در
من باز داني
بگو تا آخر کارم چگونست
که نفس من
در
اينجاگه زبونست
بگو تا جاودانم هست راحت
ويا باشم همه
در
عين زحمت
تو ميداني که
در
تو حق شناسم
نه همچون ديگرانت ناسپاسم
اگر چه نور بودي اول کار
کنون
در
کار ما هستي گرفتار
حقيقت ابر اينجا گه نماند
که نيکي و بدي
در
ره نماند
تماشا آنچه من کردم
در
اعيان
نديدست و نبيند هيچکس آن
ز حق گردد کنونم
در
ره او
بماند خاک راه درگه او
زهي ابليس جانان باز ديده
که از احمد
در
اينجا راز ديده
زهي عاشق که گفتي اين سخن باز
در
آخر تو ابا پير کهن ساز
در
آخر رحمتست از رب دادار
که رحمت نيز خواهد کرد دلدار
حقيقت حق شناس و خود شناسي
که
در
اعيان احمد با سپاسي
شناساي خودي
در
عين دنيا
که بر گردن نهادستي ز مولا
همه حيران تو تا خود چه چيزي
بخواري
در
فتاده از عزيزي
صفحه قبل
1
...
2072
2073
2074
2075
2076
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن