167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • يکي نوري درون خويش ديدم
    کزان من جملگي در پيش ديدم
  • نديدم هيچ جز چارم طبايع
    فرو ماندم در اين صنع و صنايع
  • دمي در شيب و يکدم سوي بالا
    شوم چون باز بينم جاي بر جاي
  • در اين خلوتسراي و منزل خاک
    فرو ماندستم از ديدار افلاک
  • مرا چون عقل اينجا يار آمد
    تماشايم در اين پرگار آمد
  • در اين پرگار گردانم چو پرگار
    طلبکارم بهر جائي رخ يار
  • در اين پرگار گردانم بسر بر
    نمي يابم کسي را يار و رهبر
  • تماشا ميکنم در بود و نابود
    مگر جائي بيابم عين مقصود
  • نبردم هيچ ره در سوي جانان
    که تا ايندم ترا من يافتم جان
  • از اين پرده چنانم در بلا من
    که ميخواهي دگر باره فنا من
  • فنا ميخواهم و کل کن فنايم
    تو جانا باز خر در اين بلايم
  • تو غمخوار زانکه دردم را دوائي
    در اين منزل مرا تو آشنايي
  • تو غم خور تا مرا اينجا رساني
    که ره در سوي آن منزل تو داني
  • بتو شادم که تو اسرار ياري
    در اينجاگه مرا شادان تو داري
  • بتو شادم حقيقت جان در آخر
    که مقصودم کني اينجا تو ظاهر
  • نه چندانم در اينجا فکر و يارست
    که انديشه دمادم بيشمارست
  • نظر در سوي اشيا کردم از سير
    عجب گردانست کردم اينهمه دير
  • بود اينجا که با ايشان مقيم
    وز ايشان اينزمان در خوف و بيمم
  • در آخر گر مرا اينجا نمائي
    غم از من بيشکي اينجا ربائي
  • در آخر نيز هم دانسته ام من
    کز اين نورم شود اسرار روشن
  • اگر خورشيد مي بينم از اين نور
    يکي در تست از او افتاده تن دور
  • همه کوکب از اين نورست دائم
    که در آفاق مشهورست دائم
  • مزين چه بهشت و کرسي و عرش
    ملايک هر چه اعيانست در فرش
  • از اين نورت بود در آخر کار
    حقيقت بيشکي ديدار اسرار
  • از اين نورست بيشک هر چه بيني
    دلا اکنون تو در عين اليقيني
  • از اين نورست ماه و چرخ و انجم
    همه در نور اينجاگه شده گم
  • همه جانها از اين نورست تابان
    که در آفاق مشهورست مي دان
  • وطنگاه ازل زين نور يابيم
    در آخر چون سوي منزل شتابيم
  • بسي رفتند و در اينجا رسيدند
    جمال يار آخر باز ديدند
  • نه بازي باشد اين ره تا بداني
    که تا خود را بمنزل در رساني
  • ببازي نيست هان اين ره ببازي
    نيابي دوست تا خود در نبازي
  • در اين ره عاشقي بايد صفاکش
    که يکي بيند اينجا پنج با شش
  • در آخر دل يکي ديدار يابي
    همه اينجايگه مر يار يابي
  • در آخر دل همه عين اليقين است
    يکي هم آسمانها و زمين است
  • در آخر دل من و تو باز کرديم
    ز يکي اندر اينجا راز کرديم
  • در اينجا آن حقيقت دان عيانست
    هم اينجا و هم آنجا بي نشانست
  • در اينجا راز اينجا گشت حاصل
    چنين بين تا تو باشي جملگي دل
  • از آنت کردم آگاه حقيقت
    که جز حق نيست در راه حقيقت
  • بجز حق نيست اينجا جملگي اوست
    يکي بين دل در اين چه مغز و چه پوست
  • دلا مستقبل حالن تو آنست
    که ديدار بقا در آن جهانست
  • بنقد اينجا وصال دوست ياب
    حقيقت مغز خود در پوست درياب
  • بنقد اينجا غنيمت دان تو امروز
    که ديدي در درون ديدار پيروز
  • کنون چون هر دو در عين وصاليم
    ز وصل دوست اندر اتصاليم
  • کنون چون هر دو ديدستيم اعيان
    در اينجا گاه بيشک روي جانان
  • کنون چون هر دوباره باز ديديم
    در اينجا صاحب هر راز ديديم
  • از اينجا وصلت اعيانست اعيان
    در اين خلوت همي يابيم پنهان
  • دلا اکنون چو وصل اينجاست پيدا
    ببايد رفتنت در سوي دريا
  • دلا اکنون قراري گير در خود
    تو چون رسته شدي از نيک و از بد
  • وصال اينجاست بر خور از وصالش
    نظر کن در درون نور جلالش
  • ز فردا بگذر و امروز درياب
    توقف کن دمي در عشق مشتاب