167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

اسرار نامه عطار

  • کمال قدسيان در قربت عشق
    کمال عشق هم در رتبت عشق
  • سر زنجير در دست خداوند
    تعجب کن ببين کين چند در چند
  • گشادند آن دم از درجي يکي در
    که تا در رکوه کردند اندکي زر
  • نخستين جسم خود در اسم در باز
    پس آنگه جان زبعد اسم درباز
  • چنان در اسم او کن جسم پنهان
    که مي گردد الف در بسم پنهان
  • هر آنگاهي که در تو من نماند
    دوي در راه جان و تن نماند
  • ولي تا در زمان و در مکاني
    نياري ديد هرگز تن به جاني
  • چو در چشم آيدت چون ماه نوري
    چرا نايد در آن هر ذره حوري
  • کسي کاينجا بود در کين و در زور
    کنندش حشر اندر صورت مور
  • چو ما در اصل کل علت نگوييم
    بلي در فرع هم علت نجوييم
  • چو لختي بر زند در کوي معشوق
    بسوزد در فروغ روي معشوق
  • يکي را خواه تا در ره نماني
    فلک رو باش تا در چه نماني
  • به ياران گفت اين سر در چنين راه
    سر مرديست از مردان در گاه
  • که هر کو در نبازد هر دو عالم
    نگردد در حريم وصل محرم
  • کساني در چنين ره باز ماندند
    که از درياي دل در مي فشاندند
  • دري در قعر درياي دل تست
    که آن در از دو عالم حاصل تست
  • بزد در تا در زندان گشادند
    يکي را داغ بر ران مي نهادند
  • برو دل گرم کن در سوز عقبي
    که تا در سايه ماني روز عقبي
  • ازين کافر که ما را در نهادست
    مسلمان در جهان کمتر فتادست
  • برو گر مرد اين راهي زماني
    بجوي از درج در در دل نشاني
  • دلت در تنگناي تنبلي ماند
    تنت در چار ميخ کاهلي ماند
  • برآي از آب اي زشت سيه تاب
    که در آتش همي پايي نه در آب
  • چو جان پاک در يک دم بدادي
    قدم حالي در آن عالم نهادي
  • همه در دل شود چون ذره گم
    بلي در بحر گردد قطره گم
  • چو در دنيا بمردن اوفتادي
    يقين مي دان که در عقبي بزادي
  • به دنيا در به مرگ افتادن تست
    به عقبي در بمردن، زادن تست
  • فغان زين صوفي در حلم مانده
    ولي در حلم خود بي علم مانده
  • چو دروان را ز در بيرون نهادست
    هر آن کس را که بايد در گشادست
  • چو دريا در تغير باش دايم
    چو مردان در تفکر باش دايم
  • فشاندم در معني بر تو بسيار
    ولي کي کور بيند در شهوار
  • چو ديد آن عجب در خود مرد برخاست
    مناري کرد در مکه چپ و راست
  • زخود در سر مکن گر هوشياري
    که تو سر مست در سر کرده داري
  • چو خفتي قطره افتادت بقلزم
    شدي در بي خودي يا در خودي گم
  • که من ببريده ام در گاه و بيگاه
    سه باره سي هزاران سال در راه
  • شود چون پنبه موي سياهت
    نه سر ماند نه پنبه در در کلاهت
  • چو خلقانش ببيند از در و بام
    در اندازندش از بالا سرانجام
  • وليکن صبر هست اي خفته در راه
    که تا در راهت اندازند ناگاه
  • در آن ساعت که آن چشم آيدت پيش
    دو عالم در تو گم گردد تو درخويش
  • ولي تا باز را در سر کلاه است
    کجا در خورد دست پادشاه است
  • گهي مه در دق و گاهي در آماس
    گهي گشته سپر گاهي شده داس
  • گهي در خوشه چون از سيم داسي
    گهي در گاو چون زرين خراس
  • خموشانند سر در ره نهاده
    زفان ببريده و در ره فتاده
  • در آن گردش نه مستند و نه هشيار
    نه در خوابند زان حالت نه بيدار
  • برين نطعي که در چشم است خردت
    نمي داني که تا در چيست بردت
  • اگر خواهيم در يک طرف العين
    پديد آريم در هر ذره کونين
  • گهي باکوف در ويرانه بوديم
    گهي با صوف در کاشانه بوديم
  • گهي در خاره دل پر خار کرديم
    گهي در دشت جان ايثار کرديم
  • در هر پير زن مي زد پيمبر
    که اي زن در دعا با يادم آور
  • شوي صد بار در ديار نگوسار
    نيابي در و ريگ آري بخروار
  • يکي در سور ديگر در مصيبت
    زفان و دل پر از تزوير و غيبت