نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
در
آنمنزل چو روح الله بنشست
حقيقت روح شد الله پيوست
در
آنمنزل که عيسي دارد اکنون
بر آن برگ کاهي هست گردون
در
آنمنزل اگر ره برده باز
برو زينجا و اين پرده برانداز
نظر کن دل که دل مأواي عيسي است
حقيقت عيسي جانت
در
آنجاست
نظر کن
در
دل و عيسي تو بنگر
ز عيسي جوي ذات و زو تو مگذر
نظر کن
در
دل عيسي يقين بين
مر او را اندر اينجا پيش بين تو
نظر کن
در
دل و عيسي تو بشناس
که عيسي جانست جان اينجا تو بشناس
چنان واصل بود
در
منزل دل
که يکسانست او را راه و منزل
در
اينجا راز اشيا باز ديدست
حقيقت ذات يکتا باز ديدست
در
اينجا ذات کل او را عيانست
ز چارم مر ورا سر نهانست
حقيقت سالک اينجاگه بينديش
که عيسي داري اينجا گاه
در
پيش
ترا عيسي حقيقت بيش باشد
که
در
هر کار پيش انديش باشد
ز عيسي غافلي تو
در
شب و روز
از آن از وي نمي گردي تو پيروز
همه ذرات با عيسي ابر راز
ولي عيسي
در
اينجا گاه ميتاز
چو عيسي
در
درون پرده باشد
چرا ذرات او گمکرده باشد
کنون بر سوي آن سرباز کرديم
در
آن اسرار صاحب راز کرديم
از آن دم گفت جان با دل يقين باز
حقيقت سر خود را
در
يقين باز
تو بودي
در
درون من از برونت
نظر کردم شدم سوي درونت
نظر کن نور احمد
در
درونت
دلا تا هست اينجا رهنمونت
حقيقت نور احمد
در
دل و جانست
درون جمله چون خورشيد رخشانست
ظهورت تا بطون اين نور دارد
حقيقت
در
ره اين منشور دارد
حقيقت هر که اندر شرع آمد
ز نورش
در
يقين بي فرع آمد
جوابي داد جان با دل چنين گفت
حقيقت او ابا جان
در
يقين گفت
من و تو اينزمان ديدار ياريم
در
اين خلوت حقيقت پايداريم
تو زان حضرت بر ما چون رسيدي
جمال خويشتن
در
من بديدي
توئي جان من ايندم سوي جانان
که اندر خلوتي
در
کوي جانان
مرا بيدار کردستي تو از دوست
وگرنه مبتلا بودم
در
اين پوست
در
اينجاگه يقين افتاده بودم
يقين ديوانه و دل ساده بودم
در
اينجاگه بدم من چون بزندان
توام زينجا رهائي ده هم از جان
در
اينجاگه يقين من دور بودم
ز نور عشق من مهجور بودم
چو مرغي
در
قفس محبوس مانده
درون پرده ام مدروس مانده
چنان
در
غم بدم مسکين و حيران
نميدانستم اين ره سويت ايجان
چنان
در
غم بدم از دست ايشان
که دائم بود اندر غم پريشان
چنان محبوس بودم جان
در
اين تن
وليکن هم يقين ميديده ام من
حقيقت نور احمد
در
درونم
که او بد اندر اينجا رهنمونم
تو ميداني که من ديدم بلايت
که تا ديدم
در
آخر من لقايت
ره سير فناک کردم از اينجا
رسيدم بار ديگر من
در
اينجا
ره سير فنا کردم
در
اين دور
فتادم ناگهان اندر ره دور
ره سير فنا کردم از آن ذات
رسيدم من
در
اينجا سوي ذرات
جدا ماندم يقين از حضرت پاک
رسيدم
در
يقين تا منزل خاک
سوي خاک آمدم از سوي افلاک
بديدم صورتي
در
حقه خاک
نظر کردم من اندر منزل خاک
در
اينجا باز ديدم حضرت پاک
ندا آمد بر من از سوي ذات
که هان شو اينزمان
در
سوي ذرات
ندا آمد بر من از سوي دوست
که اي مغز اينزمان شو
در
سوي پوست
ندا آمد که اي دل
در
سوي دل
درون شو تا شود راز تو حاصل
نظر کردم
در
آندم راز ديدم
خود اندر سوي صورت باز ديدم
حجابي يافتم چون پرده بر
در
درون او هزاران انجم و خور
عجب جائي بديدم خوب و دلکش
يکي
در
خاک و باد و آب و آتش
چنان
در
قيد بودم مانده اينجا
غريب و بي نوا و زار و تنها
خبر دارم که نور پاکت ديدم
عيان خويش
در
خاک ديدم
صفحه قبل
1
...
2067
2068
2069
2070
2071
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن