167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • منم اينجا ترا اي راز ديده
    در اين جايم ترا من باز ديده
  • چنان در جان من بنموده راز
    که ميگوئي ز عشقم خويش را باز
  • چنان در چارمين حيران بماندست
    که کلي دست از خود برفشاندست
  • بيک سوزن اگر ماني تو در راز
    نيابي روي جانان را دگر باز
  • در اين ره من بجان و تن نماندم
    چو عيسي من بيک سوزن نماندم
  • شکستم سوزن خود را در اين بحر
    فرو انداختتستم اندر اين قهر
  • شکستم سوزن و فارغ شدم من
    در اين اسرارها بالغ شدم من
  • چو موسي سوي طورم هر نفس باز
    روم در حضرت اينجا از قبس باز
  • چو موسي صاحب اسرار عشقم
    از آن پيوسته در تکرار عشقم
  • چو موسي صاحب اسرار جانم
    که داريم در دم عين العيانم
  • چو موسي من در اينجا راز ديدم
    بطور عشق جانان باز ديدم
  • چو موسي دم زدم از ديد دلدار
    شدم در ديد عشقش ناپديدار
  • چو موسي دم زدم در ديد وحدت
    مرا بخشيد جانان عين قربت
  • چو موسي صاحب سر نهانم
    از آن پيوسته در عين العيانم
  • مرا نور حقيقت هست در جان
    از آنم گفته مر اسرار پنهان
  • کنون در نور عشقم وز الهي
    نميگنجد برم لهو و مناهي
  • کنون در نور عشقم سالک کل
    که خواهم گشت آخر هالک کل
  • کنون در نور عشقم ذات جمله
    که هستم بيشکي ذرات جمله
  • مرا در نور اينجا کرد واصل
    که شد نور حقيقت جان و هم دل
  • دل و جان شد نور شد در انبيا کل
    کزيشان ديد اينجا او بقا کل
  • دل و جان در تجلي نور دارد
    از آن ايندم دم منصور دارد
  • دل و جان در تجلي واصل اوست
    که ميدانند کاينجا جملگي اوست
  • دل و جان در تجلي يافت اعيان
    دلم جان گشت و جانم گشت جانان
  • دل و جان راز ميگويند در خويش
    که ديدستند سرها مر دو از پيش
  • دل و جان راز ميگويند از ديد
    که بيچونست و در يکيست توحيد
  • دل و جان در فنا کل بود گشتند
    کسي ديدند از آن معبود گشتند
  • دل و جان در فنا ديدند اعيان
    از آن اندر فنا گشتند جانان
  • حقيقت جان و دل در شر جانان
    ندانستند خود را راز پنهان
  • دل و جان هر يکي معشوق ديدند
    چو پير عشق در جانان رسيدند
  • چو جانان رخ نمود و آشنا کرد
    مر ايشان را در اينجاگه فنا کرد
  • چو جانان رخ نمود و ديد بنمود
    يکي ديدار در توحيد بنمود
  • چو جانان در يک بد جان و دل دو
    يکي گشتند اينجاگاه هر دو
  • ز پرده رخ نمود اول عيان او
    اگر در پرده شداينجا عيان او
  • ز پرده رخ نمود اندر نهاني
    دگر تا در نهان گويد معاني
  • دواي دردمندان را شفا شد
    نميدانم که در پرده چرا شد
  • دمادم آنچنان عطار رخ را
    نمايد در عيان عشق او را
  • کسي کان ماه ديد اينجا يقين باز
    شد اينجا در يقين او پيش بين باز
  • کسي کان ماه ديد اندر دل و جان
    يقين دريافت رهبر در دل و جان
  • کند در خود کشد چون قطره دريا
    کند اسرارها او را هويدا
  • دلا خورشيد جان داري تو در بر
    حقيقت اوست سوي ذات رهبر
  • دلا خورشيد جان داري در اسرار
    دمي او را يقين از دست مگذار
  • از او مقصود حاصل کرده تو
    وگر چه در درون پرده تو
  • از او مگذر وز او بين سر اسرار
    که تا هر دو يکي باشد در اسرار
  • حقيقت نور او بنگر دمادم
    که از کل ميدمد در عين اين دم
  • خبر دادم شما را دمبدم من
    يکي کردم شما را در عدم من
  • شما در وصل اينجا اصل ديده
    ز ديد او بکام دل رسيده
  • ز ديدش مگذريد و راز بينيد
    رخ دلدار در خد باز بينيد
  • ز ديدش مگذر ايجان تا بداني
    که ديد اوست در تو زان عياني
  • ز شاگردان نظر کن خويش بنگر
    ترا بنهاده سر در پيش بنگر
  • ز شاگردان نظر کن ذات الله
    که از ايشان بري در ذات حق راه