167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • شما را ميکنم واصل ز ديدار
    در آخرتان کنم من ناپديدار
  • شما را ميکنم واصل ز افلاک
    که گردانست او در حضرت پاک
  • شما را ميکنم واصل ز هر نور
    که در ذاتند بيشک جمله مشهور
  • شما را ميکنم واصل من از عرش
    حقيقت در شما ديدار هم فرش
  • حقيقت هر چهار از بود الله
    در اينجاگه شويد از راز آگاه
  • حقيقت هر چهار از اصل بودش
    که اينجا اند در گفت و شنودش
  • چو من يکتا شويد اينجا حقيقت
    که تا پيدا شودتان در شريعت
  • در اين معني که ميگويم شما را
    حقيقت مينمايمتان خدا را
  • در اين معني که من ميگويم از اصل
    حقيقت مينمايمتان يقين واصل
  • در اين معني که ميگويم عياني
    شما را مينمايم جان جاني
  • يکي کردي ابا خود چار انباز
    کنون هستند در ديد تو دمساز
  • يکي کردي ابا خود بود ايشان
    نمودي در يقين معبود ايشان
  • زهر معني که که ميگوئي يقين است
    که جان تو در ايشان پيش بين است
  • ز يکي گوي با ايشان تو در راز
    حجاب از پيششان کلي برانداز
  • فنا خواهند شد آخر از آن ديد
    يکي خواهند بد در عين توحيد
  • حقيقت از تو چون گرديد واصل
    بود مقصودشان در اصل حاصل
  • در ايشان مر مر ايشان را حقيقت
    نموده باشي اينجا ديد ديدت
  • وصال اندر فراقش باز يابند
    در آندم با تو اينجا راز يابند
  • حقيقت تيغ جانان راحت جانست
    که آخر در حقيقت ديد جانانست
  • وصالست اندر آندم در يکي باز
    يقين يابند آندم بيشکي باز
  • حقيقت وصلتان آندم ميسر
    شود کز خود برون آئيد بر در
  • در آندم باز بيند آن نظر پاک
    نباشد اينزمان هم آب و هم خاک
  • حقيقت جان جان آندم بيابند
    درون کل در آن لحظه شتابند
  • حقيقت جان جان گرديد در کل
    نباشد بعد از آن تان رنجو هم ذل
  • قلم بنوشته بر لوح اين بيانها
    حقيقت در ازل هر جان جانها
  • قلم بنوشت اندر اصل فطرت
    يکي در بعد و ديگر عين قربت
  • دمادم مينمايد سر بيچون
    در اين دنيا حقيقت بيچه و چون
  • دمادم مينمايد راز ما يار
    در اين دنيا همي آيد پديدار
  • قضاي رفته را تدبير مرگست
    در آخر تا بداني زانکه ترکست
  • قضا رفتست و ما تسليم ياريم
    فتاده اينزمان در پاي داريم
  • قضا رفتست و من از پيش ديدم
    ز بي خويشي همان در خويش ديدم
  • قضا رفتست و اکنون بر سرم باز
    که هستم در حقيقت صاحب راز
  • قضا رفتست و کشتن خواهد آن دوست
    برون آور مرا زين نقش در پوست
  • چو تسليم قضاي تو شدستم
    در آخر هم تو گير اي دوست دستم
  • بکش عطار را تا چند گويم
    توئي پيوند و من در گفتگويم
  • منم منصور تو در سر اسرار
    زهر نوعي ز ذات تو خبردار
  • مرا عشق تو گفت اينراز اينجا
    که اي عطار سر در باز اينجا
  • مرا عشق تو اينجا دستگير است
    اگر نه دل در اين صورت اسير است
  • يکي مي بينم از عشق تو هر چار
    چو من ايشان شده در تو گرفتار
  • يکي مي بينم از عشقت عيانست
    که اين هر چار در ذاتت نهانست
  • يکي مي بينم از عشقت سراسر
    که خواهد رفت در عشقت مرا سر
  • همه اندر طلب من عاشق تو
    در اين سر فنا من لايق تو
  • تو معشوقي و جمله در طلب دوست
    توئي اينجايگه بيشک سبب دوست
  • تو معشوقي و سالک در ره تو
    که تا ناگه رسد بر درگه تو
  • تو معشوقي و عاشق در فنايست
    همي جويد يقين ديد بقايست
  • تو معشوقي و عاشق مانده خسته
    در اينجا تن نزار و دل شکسته
  • تو معشوقي و عشاقت طلبکار
    شده گردان تو در عين پرگار
  • تو معشوقي که کلي را بسوزي
    در آندم کاتش عشقت فروزي
  • کسي کو طالب راز تو باشد
    در اين سر دوست و سرباز تو باشد
  • کسي کو طالبت آمد در اينراز
    نمودي مر ورا انجام و آغاز