167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • که در وي آشکارا و نهان است
    کسي نايافت اينجا سر او باز
  • مگر اينجا حقيقت صاحب راز
    کجا در پيش او دريافت تحقيق
  • حقيقت اندر اينجا جمله در خاک
    ز قرآنش همه پيدا نمايد
  • ز من بشنو دگر معني چون در
    نظر ميکن ز قرآن سه عنصر
  • که اينجا در حقيقت پايدارند
    دو از بالا دو از شيب و چهارند
  • که اينجا در حقيقت پايدارند
    يقين چون باد با آتش به پيوست
  • ز نور قدس اظهار است جانت
    در او پيدا حقيقت بر نهانت
  • وليکن چون در اينها سر بداني
    حقيقت اين بيان ظاهر بداني
  • که موجود است سر ذات در کل
    حقيقت اوست مر ذرات را کل
  • خدا در جمله ذرات ديدم
    از آتش اندر اينجا ذات ديدم
  • يقين چون آتش و بادست در آب
    حقيقت آب را هم جمله درياب
  • يکي آيينه است آب ار بداني
    در او پيداست سر لامکاني
  • حقيقت هر چهار از آن يکي شد
    که دل اينجا حقيقت در يکي بد
  • چو منصور اين نمود اولين ديد
    حقيقت خويش در عين يقين ديد
  • از اول آتشي در خويشتن زد
    پس آنگه باد بيرون کرد از خود
  • چو آخر سوي آب او باز گرديد
    بسا عنصر اينجا در نور ديد
  • بسوي آب شد خاکش روانه
    اناالحق زد در اينجا بي بهانه
  • چرا خاموش شد در آب جانش
    بگو با من کنون سر نهانش
  • بسوي آب آخر زان درون شد
    که آب او در اينجا رهنمون شد
  • همه آلودگي در آب پالود
    که آب روي او از آب و گل بود
  • درون بحر هر کو در فتاد است
    مر او را گفتن اينجا کي دهد دست
  • حقيقت قطره بد منصور ازين بحر
    بصورت زو نهان شد در بن قعر
  • از آن دريا که جانها ميشود گم
    من او را قطره ام در عين قلزم
  • همه اندر جزيره چون در آئيم
    يکي نقشي از اين دنيا نمائيم
  • نمي دانم در اين بيغوله ره يافت
    که بيرون آيم از بيغوله دريافت
  • در اين بيغوله جانم رفت از تن
    چنان کاينجا نماند حبه از من
  • دمادم در جنون تا چند گوئي
    درون بحري و پيوند جوئي
  • سلوکت بيحد و اندازه افتاد
    که تا در قعر بحر آوازه افتاد
  • تو ماندستي در اين بيغوله تنها
    اسير و دردمند و خوار و شيدا
  • در اين بحر فنا آخر مر ايشان
    حقيقت يافتندش جوهر جان
  • ز ترکيب طبايع باز رستند
    چو جوهر در بن دريا نشستند
  • کنون چون هر چهار اينجا يقين شد
    دلت در جوهر جان پيش بين شد
  • دلت در جوهر جانست ساکن
    ولي زين چار عنصر نيست ايمن
  • دمي در سر وحدت راز گوئي
    ابا ايشان وز ايشان باز جوئي
  • برانداز اين چهار برگزيده
    که در جان و دلي کلي رسيده
  • تو از جان و دلي واقف بدين چار
    فتاده در کف اينها بناچار
  • ترا چون آخر کار اينچنين است
    دلت آخر چرا در بنداين است
  • وليکن حق شناسي در حقيقت
    کز ايشان گشت پيدا ديد ديدت
  • دمي در شرع ميگوئي از ايشان
    که تا زيشان کني پيوند جانان
  • همي پيوند بود و بود جانند
    در اينجا با تو ايشان همرهانند
  • در اينجا با تو همراهند و همراز
    کرم کن نازشان از خود بينداز
  • جفا زيشان مبين کايشان حقيقت
    ز ديد خود اسيرند در طبيعت
  • حقيقت عين تو حيد در تو
    نه خوئي تو بديشان کرده باز
  • چو ايشان در درون پرده راز
    دلا خوش باش با ايشان بهر دم
  • از آن پيدا و پنهانند اينجا
    در آتش سرکشي ديدي ز اول
  • از اين بيداد او را کن مسلمان
    بفرما سجده اش در بندگي باز
  • بسي کردند نافرماني يار
    کنون چون با تو يکدل در يقينند
  • چنان کاول شما را در ستايش
    ز ديد ذات کردم آزمايش
  • شما را در يکي بنموده ام راز
    حقيقت بيشکي انجام و آغاز
  • شما را در يکي بنموده ام ذات
    عيان اينجايگه از سر آيات