167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • ترا بنموده اينجاگه همه چيز
    درون جان و بارت در درونست
  • ترا در هر دمي او رهنمونست
    درون جاني و تحقيق درياب
  • ترا شد جان در اينجاگه خريدار
    خريدارست جانت نيز هم دل
  • که ريش قلبها را مرهم از تست
    حقيقت زندگي در دل تو داري
  • که در جانها حقيقت هم تو قوتي
    غذاي روحي و معني جمله
  • در اين جامي و هم فتوي جمله
    عياني ليک پنهاني ز ديده
  • دمادم فيض ميريزي در اينجا
    ز نور فيض تو عالم پر از نور
  • شد و اندر جهان گشتي تو مشهور
    ترا خوانند جان چون در نهاني
  • درون جان تو در گفت و شنيدي
    ابا تو دارم اينجا رازها من
  • که ديدم از تو ر آوازها من
    تو نطقي در زبان و رازگوئي
  • درون اندر همه جويا شدستي
    تو نطقي در زبان و عين گفتار
  • بتو پيداست خاک و گشته قائم
    چنانت يافتم در خاک بيچون
  • ولي از چشم گشته ناپديدار
    ز سوي ذات در عين صفاتي
  • همه پيداي تو هستي تو در جان
    از آندم چونکه يارت ايندم آورد
  • حقيقت اندر اينجاگه باعزاز
    دلا مر باد را بشناس در خود
  • در اين مسکن بجانان پايدارند
    از آنجا آمده هر چار اينجا
  • در آمد گشت اينجا گه روانه
    از آن درياي بيچون آمدست او
  • حقيقت ميرود هر لحظه خوشتر
    خوش و تر ميرود چون باد در جان
  • باميد وصال روي معشوق
    خوش و تر ميرود در شي روانه
  • که تا بخشدت حيات جاودانه
    خوش و تر ميرود در جمله پيدا
  • حقيقت ميکند هر لحظه غوغا
    خوش و تر ميرود در کوي دلدار
  • شود در سوي صحراها روانه
    درون باغ و بستان خرم و کش
  • گهي در صورت او جو نمايد
    گهي بر صورت و عين حشايش
  • کند او در بهار اينجا گشايش
    گهي بر صورت انگور باشد
  • که در آبست اسرار معاني
    پس آنگه از بهار ميواه الوان
  • شود مر نطفه در انسان و حيوان
    شود مر نطفه و بنمايد اسرار
  • حقيقت ديد مولي آشکاراست
    نظر کن نطفه را در اصل آغاز
  • کجا يک ذره با الا بر آيد
    حقيقت همچو آبي و تو در آب
  • شتابان ميرود در جان ذرات
    همه آبست و آب از جوهر کل
  • حقيقت در سوي الا شود او
    نمي بيني و آنرا تا نخواني
  • که سر آب در خود باز داني
    از آن حضرت زمستان را نظر کن
  • که در اينجا حقيقت رخ نمودست
    از آنحضرت بدين منزل کند را
  • که رنگارنگ صنع بيشمار است
    حقيقت در بهار اين سر بداني
  • که موجود است در تو اين معاني
    نظر کن تو بدين هر چار بيچون
  • کند از صنع خود در آب پيدا
    هزاران رنگ گوناگون ابر کوه
  • بدان اين سر که از من يادگارست
    در اين سه ماه عالم شاد باشد
  • ز خورشيد اينجهان آباد باشد
    در اين سه ماه عالم نور گيرد
  • دگر سوي دگر دارند اميد
    رساند جمله را در آخر کار
  • ز حيوآنها گياهان ميخورند پر
    همه در سوي نطفه باز گردند
  • ز سر عشق صاحب راز گردند
    ز سر عشق هر يک در مکاني
  • حقيقت زندگي يابند و جاني
    ز سر عشق در درياي بيچون
  • نمايد هر يکي نقش دگر گون
    ز سر عشق در ديد تجلي
  • که پيدائي و پنهان جز يکي نيست
    همه از او شود پيدا و در آب
  • نمايد صورت هر چيز درياب
    از او پيدا شود در نوبهاران
  • که پيدا ميشود اين جمله در آب
    همه از آب موجودست ميدان
  • که کس آگه از او اينجا نبوداست
    همه خوانند قرآن در بر دوست
  • نمي يابند از اسرار کل باز
    همه خوانند قرآنرا در اسرار
  • بسي خواني در اين سر رهبري تو
    ترا اول ببايد خواند تفسير
  • نه بحث نفس الا در بر پير
    بر پير حقيقت خوان تو قرآن
  • يقين در سر قرآنست ظاهر
    همه معني اول و آخر کار