نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
هم اندر خويشتن شو ناپديدار
برو اي خاک
در
عين اليقينت
فنا شو بيشکي
در
کوي جانان
برو اي خاک اندر معدن کل
که خواهي شد يکي
در
عين توحيد
برو اي خاک و بشنو راز خويشت
تو چون جانان شوي پاک از طبيعت
فنا شو خاک
در
اسرار بيچون
ترا هر سر
در
اين اسرار گفتيم
فنا شو خاک و اينجا باد بگذار
يقين
در
ديد جانانسر برافراز
فنا شو خاک و باد اينجا بين تو
حقيقت آب
در
آتش فروزان
فنا شو خاک و آتش را رها کن
حقيقت آب و آتش هم فنا کن
فنا شو تا يکي بيني تو
در
چار
ابا همديگرش دمساز مانديد
فنا خواهيد شد هر چار
در
دوست
که با مغزت نخواهد ماند چون پوست
فنا خواهيد شد هر چار
در
يار
حقيقت لا شويد و ليس في الدار
فنا خواهيد شد هر چار
در
ديد
حقيقت آنزمان گرديد يکتا
فنا خواهيد شد هر چار
در
ذات
چو خورشيد يقين رخشان نمائيد
فنا گرديد پيش از آن
در
اينجا
که تا يابيد
در
خود جان جانان
حقيقت چون شما را آخر کار
بمعني هر يکي
در
هفت کشور
وجود آدم از بود شما شد
حقيقت از شما اينجا فنا شد
فنا شد از شما آدم
در
اينجا
حقيقت آخر اين عين لقايست
در
آخر هر چهار از هم جدائيد
چه غم داريد آخر چون يکي زيست
نمود بودتان
در
آخر کار
ز پنهاني شود آن لحظه پيدا
نمود بودتان
در
جزو و کل ديد
شود يکي عيان
در
عين توحيد
نمود بودتان آخر يکي است
اگر چه اندر اينجا بيشکي است
يکي خواهيد شد
در
سر جوهر
نباشدتان ز اول هست جاويد
شويد آنگه عيان گرديد
در
يار
خبرتان ميدهد
در
عشق عطار
شويد آنگه عيان و دوست گرديد
حقيقت اندر آن لا کل خدائيد
حجاب اينجا نخواهد ماند
در
بيشک
حقيقت نار و ريح و آب با خاک
در
آنمنزل وصال کل شما راست
کنون گفتم حقيقت با شما راست
در
آنمنزل وصال کل عيانست
بسي سر
در
يکي بايد نمودن
شما را اول و آخر نبودست
در
اول نقش آخر بي نشانست
شما را اول و آخر هويداست
ز ذات اعيان صفاتت اندکي بود
عجب اول
در
آنحضرت که بوديد
سوي ديد صفات عقل
در
يک
از ان حضرت جدا گشتيد بي ديد
گذر کردند
در
سوي صفاتش
حقيقت آتش از اينجا بد آنجا
ره بود فنا کردي هويدا
سوي بادي
در
اينجاگه سوي آب
کند گردي
در
اينجا گه با شتاب
سوي خاک آمدي و خاک هستي
ولي آخر شدي
در
عشق سرکش
سوي خاک آمدي و بود معبود
وطن کردي عجب
در
عين ذرات
سوي خاک آمدي از منزل جان
باخر عهد
در
اينجا شکستي
سوي خاک آمدي و باد گشتي
دگر خواهي شدن
در
عين الا
سوي خاک آمدي عين العيانت
ز اول خويش را کل ياد کرده
سوي خاکي و جان
در
وي رسيدي
که خواهي ديد
در
ذرات اينجا
سوي خاکي و اسرار وجودي
توئي عين العيان و ذات موصوف
سوي خاکي و نور
در
تجلي
فتاده اندر اين نقش و غباري
تو نوري اينزمان
در
خاک بوده
بهر دل شعله بر دل گشاده
تو نوري و
در
اين درياي اسرار
عيان پرتو ز خود کردست اظهار
تو نوري و
در
اين درياي جاني
کنون اسرار پيدا و نهاني
تو نوري و
در
اين درياي ذاتي
درون جسم اين
در
را گشاده
تو نوري ايندم و آندم بديده
جمال خويش
در
آدم نظر کن
تو نوري ايندم و آندم ببين تو
ز نورت مر ورا مقصود حاصل
ز نورتست آدم
در
هويدا
توئي اعيان يقين
در
جمله جانها
ز نورتست پيدا نور خورشيد
که
در
وي محو خواهي ماند
ز نورتست پيدا جوهر ماه
که پيوسته توئي
در
نور قدسي
ز نورتست پيدا لوح بيشک
صفحه قبل
1
...
2059
2060
2061
2062
2063
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن