167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • درون آيندت و بينند در دم
    درت باز است ايجان جهان تو
  • ترا در خلوت اي گل رايگان ديد
    نبيند روي تو جز سر بريده
  • که بنمائي ورا انجام و آغاز
    نبيند روي تو جز در بلاکش
  • که چون منصور شد ازجسم و جان طاق
    کسي ديدست رويت در حقيقت
  • شده او کشته در کويت حقيقت
    کسي ديدست روي تو ز پرده
  • که باشد خون دل در عشق خوردهک
    کسي ديدست رويت اي شه کل
  • بديد او سر خود در پرده ات باز
    از اين پرده که اينجا باز بستي
  • حقيقت خويش را در راز بستي
    ترا اين پرده اينجا شد مسلم
  • که بستي بيشکيش در ديد آدم
    طلب کردند اندر پرده اينجا
  • ز بيرونت درون را باز جوئي
    چو خورشيدي ز بيرون در درونم
  • حقيقت جز يکي رهبر نباشد
    بسي در کوي تو زحمت کشيدم
  • نديدم هيچکس را همدم تو
    بسي در کوي تو از ناتواني
  • حقيقت برده ام جانا تو داني
    بسي بردم در اين کوي تو خواري
  • اگر چه بر خودش بستي در اينجا
    نظر اندر دل بشکسته داري
  • از آنش با خود او پيوسته داري
    از آن پيوسته با تو در نمودت
  • که بد پيوسته اندر بود بودت
    از آن پيوسته باشد در نور پاکت
  • که او پيوسته بد در ديد خاکت
    از آن پيوسته شد اندر جلالت
  • از آن پيوسته او اندر کمالت
    از آن پيوسته شد در قربت تو
  • که از تو يافت جانان عزت تو
    از آن پيوسته شد در ديد الا
  • کههم از تو زد اينجاگه تولا
    از آن پيوسته شد در حضرت تو
  • همي خواهم که اندازي مر اين باز
    براندازي مر اين پرده در آخر
  • به بيشرمي وصالت باز ديده
    ولي چون هر نفس در پرده يابي
  • حقيقت پرده ديگر بيابي
    ولي چون من چنين در رازم ايجان
  • مکن بر بي دلان خود درشتي
    اسيران را کشتي اينجا تو در ناز
  • همه کشته شدند و بس تو در ناز
    روا باشد که عاشق را کشتي تو
  • حقيقت هم تو خود رحمي نداري
    در اين ميدان چه جاي گفتگويست
  • گرم گردان کني سر همچو گويست
    در اين ميدان تو من گفته ام راز
  • سرم از تن تو چون گوئي بينداز
    در اين ميدان تو من راز گفتم
  • ابا جمله حقيقت باز گفتم
    در اين ميدان زدم من گوي شوقت
  • سخن گفتم يقين از روي ذوقت
    در اين ميدان زنم گوي دمادم
  • که بر دستم حقيقت گويت ايندم
    در اين ميدان زنم من گوي ديدت
  • زنم گوي حقيقت جاي دارم
    در اين ميدان منم چون گوي خسته
  • بگو تا چند خواهي گوي بازي
    مکن عطار در ميدان دلدار
  • چو گوئي باش سرگردان دلدار
    مکن عطار در گوئي تو از راز
  • که دلدارست زلفش همچو چوگان
    دلت در زلف چون جوگان چو گويست
  • در اين ميدان خاک افتاده غوغا
    از اين ميدان خاک افتاده چون گوي
  • چو گوي اندر خم چوگان شکسته
    بسي دلها در اين ميدان فتادست
  • چو گوي اندر خم چوگان فتادست
    در اين ميدان وحدت راز دارم
  • در اين ميدان عشق انداختم من
    سر خود همچو گوي انداختم باز
  • در اين ميدان تو من باختم باز
    بخواهم باخت سر مانند گوئي
  • هميگويم مر اين معني بناچار
    در اين ميدان تو منصور دارم
  • که بتوان گفت اندر گوي و چوگان
    معاني بيش از اندازه است در دل
  • که گنجد اندر اين اجسام جانان
    نميگنجد حقيقت راز در دل
  • در اسرار بسياري بسفتيم
    مرا زين صورت اينجا گه برون کن
  • تنم اينجايگه پر موج خون کن
    من اين صورت نميخواهم در اينجا
  • که ميخواهد که باشد خاک در خاک
    چنان جانم ز خود بيزار گشته است
  • که در يکي حقيقت باز گفتست
    برو اي خاک شوي خاک خوش شو
  • تو از عطار اين اسرار بشنو
    برو اي خاک در سوي مکانت
  • که اينجاگه بيابي جان جانت
    برو اي خاک و کلي در فنا باش
  • بسوي مسکنت عين بقا باش
    برو اي خاک و واصل شو تو در وصل