نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان رودکي
اخترانند آسمانشان جايگاه
هفت تابنده دوان
در
دو و داه
ديوان رهي معيري
در
کف توست ناوک خون ريز
قسمت ماست ديده خونبار
ما از نگاهت، مستيم ورنه
کيفيتي نيست،
در
هر شرابي
در
ميان اشک نوميدي، رهي
خندم از اميدواريهاي دل
در
نهادم سياهکاري نيست
پرتوافشان سپيده را مانم
استاد عشقم، بنشين و برخوان
درس محبت،
در
مکتب من
چشم جادويش، آسماني رنگ
با اسيران، چو آسمان
در
جنگ
جوانانت که
در
بازار هستي
خريداران معشوق اند و مستي
هنوزت بازواني آهنين است
هنوزت دست حق
در
آستين است
الهي
در
کمند زن نيفتي
وگر افتي، بروز من نيفتي
منه
در
محفل عشرت، چراغي
کزو پروانه اي گيرد سراغي
چنين خواندم زماني
در
کتابي
ز گفتار حکيم نکته يابي:
چشم فروبسته اگر واکني
در
تو بود، هرچه تمنا کني
بدلجوئيم،
در
کنار آمدي
زمستان غم را، بهار آمدي
گوهر مهر،
در
خزينه توست
موج دريا، درون سينه توست
دردمندانه
در
برابر جمع
گريه و خنده ميکني چون شمع
چشمه مسکين، نه گهرپرور است
گوهر ناياب، بدريا
در
است
شاه خراسان را، دربان منم
خاک
در
شاه خراسان منم
غمي،
در
سايه جانان نداري
وگر جانان نداري، جان نداري
آزمودم همه طبيبان را
در
شفاخانه هاي بهداري
آن شنيدستم که
در
ميدان «کورس »
بانوان چابک سواري ميکنند
در
لطافت بهار حسنم گفت
وز جلالت قرين مهرم ساخت
کجايي؟ کز نواي آتشينم
دلت
در
سينه گردد آتش انگيز
ما از نگاهت، مستيم، ورنه
کيفيتي نيست،
در
هر شرابي
بنشين چو گل
در
کنارم
تا بشکفد گل ز خارم
تا چون غبار کوي او
در
کوي جان منزل کنم
من نخل سرکش نيستم
تا خانه
در
ساحل کنم
چون باد سحرگاهم
در
بي سر و ساماني
او شمع و من
در
عشق
پروانه ام پروانه
در
سينه دارم چو گل
آتشي بهر آتشين روئي
ستاره
در
حيرت ز چشم بيدارم
که بي رخ يارم
جز شب کيست؟
در
عشق تو، گواه من
جانا گرچه بردي از يادم
جان
در
کوي عاشقي دادم
ز ما اي گل چه ديدي؟
که دامن
در
کشيدي
نديدم جز خواري
ولي
در
عشقت از جهان بريدم
چو ديدم خويت را
چرا
در
کويت آشيان گرفتم
دور از آغوش يارم
بود اشک غم
در
کنارم
که يارب دمي
در
کنارم
گل من چرا نيست؟
همه شب
در
انتظارم
به رهت ستاره بارم
در
آتشم، واي، واي
چه ميکشم واي، واي
در
صبح اميد ما، تويي تو
افسونگر دلها، تويي تو
دريغ و درد از عمرم
که
در
وفايت شد طي
جز ناله دل نبود
در
عشقت حاصل من
ديوان سعدي
قصه دردم همه عالم گرفت
در
که نگيرد نفس آشنا
سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب
در
مناجات
آفرين بر زبان شيرينت
کاين همه شور
در
جهان انداخت
نه چنان
در
کمند پيچيدي
که مخلص شود گرفتارت
فراق افتد ميان دوستداران
زيان و سود باشد
در
تجارت
اي سرو بلند بوستاني
در
پيش درخت قامتت پست
هر آدميي که مهر مهرت
در
وي نگرفت سنگ خاراست
هر کو نکند به صورتت ميل
در
صورت آدمي دوابست
درياب دمي که مي تواني
بشتاب که عمر
در
شتابست
چون روي تو صورتي نديدم
در
شهر که مبطل صلاتست
چون تشنه بسوخت
در
بيابان
چه فايده گر جهان فراتست
ما پراکندگان مجموعيم
يار ما غايبست و
در
نظرست
خون جگرم ز فرقت تو
از ديده روانه
در
کنارست
قاصد مگر آهوي ختن بود
کش نافه مشک
در
ميانست
سليمانست گويي
در
عماري
که بر باد صبا تختش روانست
مرد اگر شير
در
کمند آرد
چون کمندش گرفت مسکينست
دانند جهانيان که
در
عشق
انديشه عقل معتبر نيست
دست
در
خون عاشقان داري
حاجت تيغ برکشيدن نيست
در
باغ بهشت بگشودند
باد گويي کليد رضوان داشت
شب تو روز ديگران باشد
کآفتابست
در
شبستانت
بلبلانيم يک نفس بگذار
تا بناليم
در
گلستانت
سعديا زنده عارفي باشي
گر برآيد
در
اين طلب جانت
گر واسطه سخن نبودي
در
وهم نيامدي دهانت
دشمنان
در
مخالفت گرمند
و آتش ما بدين نگردد سرد
بيچاره کسي که
در
فراقت
روزي به نماز ديگر آورد
عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زندست
در
خطر باشد
آدمي را که خارکي
در
پاي
نرود طرفه جانور باشد
تا حال منت خبر نباشد
در
کار منت نظر نباشد
ساقيان لاابالي
در
طواف
هوش ميخواران مجلس برده اند
که پندارم نگار سروبالا
در
اين دم تهنيت گويان درآيد
اي به عشق درخت بالايت
مرغ جان رميده
در
پرواز
گر بگريم چو شمع معذورم
کس نگويد
در
آتشم مگداز
محتسب
در
قفاي رندانست
غافل از صوفيان شاهدباز
ندانستي که ضدان
در
کمينند
نکو کردي علي رغم بدآموز
نيکخواها
در
آتشم بگذار
وين نصيحت مکن که بگذارش
ور چنين حور
در
بهشت آيد
همه خادم شوند غلمانش
ساربانا جمال کعبه کجاست
که بمرديم
در
بيابانش
نرود هوشمند
در
آبي
تا نبيند نخست پايانش
بي کار بود که
در
بهاران
گويند به عندليب مخروش
در
ازل رفتست ما را دوستي
لا تخونوني فعهدي ماانصرم
گر آوازم دهي من خفته
در
گور
برآسايد روان دردمندم
در
حلقه کارزارم انداخت
آن نيزه که حلقه مي ربودم
مانند تو آدمي
در
آفاق
ممکن نبود پري نديدم
وين بوالعجبي و چشم بندي
در
صنعت سامري نديدم
لعلي چو لب شکرفشانت
در
کلبه جوهري نديدم
چون
در
دورسته دهانت
نظم سخن دري نديدم
اي باد بهار عنبرين بوي
در
پاي لطافت تو ميرم
وز غايت تشنگي که بردم
در
حلق نمي رود زلالم
گر دست دهد هزار جانم
در
پاي مبارکت فشانم
نمي دانستم از بخت همايون
که سيمرغي فتد
در
آشيانم
بلبل بوستان حسن توام
چون نيفتد سخن
در
افواهم
اي کودک خوبروي حيران
در
وصف شمايلت سخندان
ترسم که به عاقبت بماند
در
چشم سکندر آب حيوان
برخيز که مي رود زمستان
بگشاي
در
سراي بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار
در
شبستان
خاموشي بلبلان مشتاق
در
موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در
زير گليم و عشق پنهان
صفحه قبل
1
...
204
205
206
207
208
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن