167906 مورد در 0.15 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • ترا اسرار کلي وا نمايد
    سخن کز درد آيد در معاني
  • حقيقت جان و دل هم کل بسوزد
    سخن کز درد آمد در دل و جان
  • نه بد پيداست ميگوئي نگوئي
    سخن باقيست اکنون در تو بگشاي
  • که آغازي تو در انجام اسرار
    سخن باقيست جام عشق مينوش
  • درون خويش آخر وصل درياب
    سخن در وصل ميگوئي که اصلي
  • از آن اينجايگه راز نهاني
    سخن در وصل ميگوئي که ياري
  • در آن هر نکته صد راز پنهان
    سخن از وصل ميگوئي و منصور
  • از آن گشتي تو در اسرار مشهور
    سخن از وصل او گفتي حقيقت
  • که مقصود تو شد زو جمله حاصل
    سخن از وصل او ميگوي در راز
  • ز هر يک ذره صد طوفان برآيد
    وصال عشق در اينجاست بنگر
  • فنا بايد شدت در جان رسيدت
    وصال عشق اگر بشناختي تو
  • حقيقت جسم و جان در باختي تو
    وصال عشق اينجا رايگان است
  • ببين کاينجا حقيقت در عيان است
    وصال عشق خواهي خود بسوزان
  • حقيقت بود نيک و بد بسوزان
    وصال عشق خواهي خويش در باز
  • که تا گردد ترا تحقيق در باز
    وصال عشق خواهي همچو منصور
  • بيک ره شو ز ديد خويشتن دور
    وصال خويش خواهي در اناالحق
  • ز بود خود بحق شو ناپديدار
    وصال عشق رخ بنمود در جان
  • چو شمعي در ميان جمع بگداخت
    وصال عشق او را تا فنا شد
  • خدا در جان او کل بيشکي بود
    اگر چه وصل از او او با فراقست
  • حقيقت رخ نمايد وصل جانان
    کسي بايد که در يابد فراق او
  • ز نفس خويشتن بيزار گردد
    چنان در عشق باشد مبتلا او
  • که هر دم پيشش آيد صد بلا او
    کنندش سرزنش بسيار در راه
  • که خود داند يقين راز نهانش
    چنان در درد و شوق و صبر باشد
  • زنند و او تحمل ميکند پيش
    تحمل ميکند در عشق فارغ
  • نينديشد وي از فرياد و غوغا
    اگر شمشير بر فرقش در آيد
  • در اين بيشه بود او شير جانان
    ز سنگ و چوب و طعن هرزه گويان
  • در اينجا بايد اندر اول کار
    بلاي عشقست و رسوائي جانان
  • حقيقت کش تو چون منصور از جان
    بلاي عشقست و رسوائي در اينجا
  • يکي بيند حقيقت چه من و تو
    چو عاشق در بلا آمد گرفتار
  • جمال دوست زين سر باز ديدي
    چو عاشق در بلا و صبر آيد
  • برون آيد ز عجب و کبر و پندار
    چو عاشق در بلا دارد تحمل
  • حقيقت هر چه آمد او رقم زد
    چو عاشق در بلا اينجايگه ديد
  • حقيقت يک يکي بيند يکي او
    در آن عين بلا چون ديد جانان
  • عيان در ذات او معبود باشد
    بلاي قرب ديد و با لقايش
  • در آن عين بلا کل باز ديده
    بر خود نقطه با پرگار اينجا
  • بلا ديده حقيقت داشته خاک
    از آتش آتشي در خود فکنده
  • ز گردن دل ز نيک و بد فکنده
    يقين چون آب در عين وصالش
  • کند بيخويش از نام و نشانت
    تن اندر عشق ده تا در فنايت
  • حقيقت جسم را با اسم در باز
    تن اندر عشق ده تا گردي آزاد
  • جمال بي نشان در عشق ميجوي
    تن اندر عشق ده تا راز اول
  • عيان دريافت چونن مرديد توحيد
    اگر چه مرد عاشق در بلايست
  • نکردستي تو گم در جستجوئي
    نکردي هيچ گم چون اصل داري
  • در اينجاگه تو بود وصل داري
    نيامد وقت خاموشي ترا هان
  • که داري خويش را در نص و برهان
    نيامد وقت خاموشيت آخر
  • چو مقصود تو شد در عشق ظاهر
    نيامد وقت خاموشي کنونت
  • چو گشتي در همه آفاق مشهور
    نيامد وقت خاموشي چون مردان
  • حقيقت در سوي جانان رسيدي
    کمالت بي نشاني بود و ديدي
  • از آن اسرار پيدا و نهان بد
    کمالت بي نشاني در نشان شد
  • يقين خود در کمال خود رسيدي
    گمان خويشتن هم خود بديدي
  • که او اندر درون شهباز بيند
    درت باز است آنکو ديد در باز