نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
چنين کردند اينجا نيک روزان
چنان مرخوي کن
در
طاعت حق
که باشد مر ترا جنات مطلق
در
اينجا جنت و حور قصور است
دل و جان سوي سوي درگاهت نمايند
در
اين درگاه راهي باز يابي
ره شرع از حقيقت بسپري تو
بقدر عقل خود
در
عين تقوي
در
آنجاگه نفس راحات بيني
بقدر عقل خود بيني تو ديدار
چو نتواني تو بردن
در
سخن گوي
بقدر عقل ميگوئي که يارت
يکي بين جمله را
در
سر توحيد
خبر کن بيخبر خود را از آن ذات
که اينجا
در
دلش افتاد منصور
خبر کن بيخبر خود را از آن يار
که ديده بود
در
اينجا گهت شاه
خبر کن خويش از آن پاکيزه ذرات
دل خود همچو شمع از شوق بگداز
از او بشناس عشق و
در
فنا شو
حقيقت محو کن خود کل خدا شو
از او بشناس عشق و خود تو
در
باز
رسي
در
عزت و قرب و بقا تو
اگر چون او تو جان و سر ببازي
برآرد مر ترا اين عشقبازي
اگر چون او تو جان
در
بازي اينجا
حقيقت باش هان از جسم و جان دور
اناالحق گر تو خواهي زد
در
ايندم
بلا آيد ابر جانت دمادم
اناالحق گر تو خواهي زد
در
آن ديد
يکي بايد بديدن عين توحيد
اناالحق گر تو خواهي زد
در
اينراز
از اول صورت و معني برانداز
اناالحق تو خواهي زد
در
اينراه
مشو غافل چو الله باش آگاه
اناالحق تو خواهي زد
در
اسرار
کند از تير پرتابيت آماج
در
اين سر چون کني گر راز داني
حقيقت ذات
در
توحيد بيند
دلي بايد که کلي يار گردد
بجز حق از خود او بيزار گردد
مر اين دم چون زند
در
عشق بازي
حقيقت کل بود عين اليقين او
مر اين دم چون زند او
در
عياني
يکي بيند همه
در
بي نشاني
مر اين دم چون زند بر دار آيد
بجسم و جان
در
اينجا گه ننازد
مر اين دم چون زند خود را بسوزد
چو شمعي بود خود را
در
برفروزد
فنا گردد ز جسم و جان پيدا
حقيقت مر چنين گفتست يار او
اگر ره ميبري
در
سر اسرار
بود کاينجا نباشد مر شکي او
در
آن حضرت بود از جان خبردار
ز دل باشد حقيقت صاحب اسرار
در
آن حضرت نگردد باز اينجا
يقين شد او عيان شهباز اينجا
چنان
در
لا بود الله ديده
حقيقت
در
همه لاشيي بود او
نگردد باز تا يکي شود باز
يکي بيند خدا را بيشکي او
تو گر اين راز بشناسي
در
اينجا
تو باشي آنزمان
در
عين قلزم
دم از دريا زني دريا شوي تو
ز بود جانت ناپروا شوي تو
ز لا
در
بود الا الله رسي دوست
تو هم زو درنگر
در
ديد ديدت
از او بنگر کز او اينراز گفتم
چو اعيان يافتم از کس نپرسم
همين دم ميزنم
در
پاکبازي
که دارم
در
حقيقت بي نيازي
همين دم ميزنم مي نگذرم من
از ايندم تا که جانرا بسپرم من
همين دم ميزنم
در
شرع و تقوي
شدم
در
شرع و تقوي ذات مولي
همين دم ميزنم اينجا يقينم
شدست از ذات کل
در
خويش بينم
همين دم ميزنم زين برنگردم
که جانام يقين
در
سر توحيد
همين دم ميزنم مانند حلاج
ز وي
در
ذات وي بيشک رسيدم
دم او ميزنم اينجا نهاني
ز وي
در
ذات وي بيشک رسيدم
دم او ميزنم اينجا که يارم
يقين ذات من اينجا
در
ازل بود
مرا عطار اکنون پيش از اين گفت
نگهدار اينمهاني را ز ظاهر
وجودت رفت خواهد
در
سوي خون
که ذات کل ز وصل آمد پديدار
حقيقت وصل خواهد
در
رسيدن
از آن اين
در
حقيقت با تو بازست
سخن اين بار از دردست و شوقست
از آن بنموده است اسرار اعيان
چنانت درد عشق آمد
در
ايندل
ترا زان از حقيقت جمله ذوقست
چنانت درد عشق آمد
در
ايندل
که جانت شد
در
اعيان ناپديدار
سخن کز درد ميايد وصال است
در
آن مر نکته صد راز نهان است
سخن کز درد ميايد يقين است
صفحه قبل
1
...
2056
2057
2058
2059
2060
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن