167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • از آن دم زد اناالحق در دمادم
    فنا شد بود عطار از نمودار
  • نظر کرد و زلا کل بي نشان ديد
    فنا در لا شد و ديدار لا يافت
  • حقيقت بود حق از حق خبر کرد
    ز حق در حق حقيقت حق عيان ديد
  • حقيقت حق عيان عين العيان ديد
    ز حق در حق چنان موجود آمد
  • که او را جمله حق مقصود آمد
    ز حق در حق لقاي جاودان يافت
  • همه ذرات جز واصل نديد او
    زحق حق گفت در راز نهاني
  • همه در شرح اسرار و معاني
    ز حق حق گفت اينجا سر مطلق
  • ز حق دم زد در اينجا از اناالحق
    ز حق حق گفت کل خود ديد توفيق
  • ز حق در حق حق دريافت تحقيق
    ز حق حق گفت اينجا راز بيچون
  • بمعني و بصورت کل رقم زد
    چنان در حق عيان سر لا شد
  • که خود ميداند او انجام و آغاز
    چنان در عين توحيدست گويا
  • که در يکي به بيند جان جان باز
    مگو عطار خاموشي گزين تو
  • در اين معني بجز يکي مبين تو
    عنان را بازکش از سوي اين راز
  • مگو اين سر دگر با هيچکس باز
    عنان را باز کش در سوي حضرت
  • يقين دم در دم آدم زني تو
    چنان مستغرق عشق يقيني
  • که جز حق در همه چيزي نبيني
    چنان مستغرق درياي بودي
  • که در حق جسم و جان اينجا ربودي
    چنان مستغرق درياي شوقي
  • که اندر ذات کل يکتاي ذوقي
    چنان ديدي تو با خود در يقين باز
  • عيان ديد از خود جوي جمله
    عيان ديد در خود بين و تن زن
  • همي پرداز اسرار و معاني
    حقيقت جان در اين معني بداند
  • يقين در قربت اين معني بداند
    نداند صورت خود اينچنين راز
  • که موجود است در انجام و آغاز
    بوقت صورت اين معني بيابد
  • که ميباشد در اينمعني ظاهر
    ترا چون نيست باطن اين حقيقت
  • در آخر ديدنت معبود باشد
    ز صبرت کام دل اينجا برآيد
  • مراد از صبر در آخر برآرد
    رهت ميپرس از هر پير اينجا
  • زنا گاهي رخ فرخ نمايد
    طلب کن پير خود در اندرون تاز
  • که با تو پير گويد در يقين راز
    طلب کن پير تا اينجا بيابي
  • که افکنده است اندر سير اينجا
    ز پير دير مينا در حجابي
  • از آن درمانده در ديد حسابي
    ز پير دير چشم خويشتن باز
  • در اسرارهايم پير کل سفت
    جهان پير است اگر دانسته باز
  • که گرديد است در انجام و آغاز
    حقيقت سالک از وي با خبر شد
  • گهي در شيب و گاهي بر زبر شد
    همي پرسيد راز جمله اشيا
  • که بود کل کند در خويش پيدا
    مکان کون ميگرديد سالک
  • که تا يابد در اينجا باز توفيق
    گهي سالک بر خورشيد بودي
  • ابا او گفتي و از وي شنودي
    گهي در پيش ماه و گاه بر عرش
  • ابا ايشان در اين شرح و بيان شد
    گهي با آتش و گه کوه و دريا
  • گهي در جستن حق کرد تلبيس
    گهي از آدم و مرگاه از نوح
  • حقيقت ز انبيا ميديد او راز
    گهي در شيث پيش پير بودي
  • درش در سوي کل آخر گشودند
    باخر پيش احمد يافت تحقيق
  • درش در ديد کل بگشود اينجا
    رهش بنمود اول سوي صورت
  • که در صورت بود معني ضرورت
    ز حسنش بگذرانيد و خيال او
  • ز عقل و قلبت و آنگه وصال او
    عيان در جان خود ديد از حقيقت
  • شده ذرات اينجا پيش بين او
    همه ذرات را در ره فکندند
  • بپرسش جمله پيش شه فکندند
    حقيقت چونکه سالک در بر جان
  • در اينجا شد حقيقت رهبر جان
    نمود خويشتن از جان يقين يافت
  • در اينجاگه عيان عين اليقين يافت
    ز جان پرسيد سالک راز بيچون
  • حقيقت کام اينجا بسندي تو
    منت کردم در اشيا جمله گردان
  • منت بودم در اينجا جان جانان
    حکايت مر بسي بشنيدم از پير
  • منم عين قلم بنوشته بر فرش
    منم جنت منم دوزخ در اينجا
  • منم عين خيال و نيست باطل
    منم اينجا و آنجا در يقين باز