نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
که مر چيزي نيابد عين مولي
وصال شاه آن يابد که
در
راز
حقيقت نور خود را
در
نوشت او
وصال آن ديد کاندر او فنا شد
همه ذرات
در
تو شد نظاره
ترا منشور کل دادست منصور
نمود اينجايگه کل ديد ديدت
ترا منشور او
در
عين لا داد
در
آخر مر ترا عز و بقا داد
ترا منشور او چون هست اينجا
رسيدي تو بکل
در
قربت لا
ز منشورش دم کل ميزني باز
که او
در
جانت آمد پيش بينست
از او زن دم که آدم اين بديدست
همي کن فاش اسرار کهن تو
از او دم زن که
در
عين العياني
ببازت جان که
در
وي جان جاني
از او دم زن وز او مگذر زماني
که ناگاهي رسانت
در
وصالت
از او دم زن که عين بودي گردي
چو او
در
عاقبت معبود گردي
از او دم زن که او اندر دم تست
ز عين او تو همدم آمدستي
از او دم زن تو
در
اعيان او باش
ز سر تا پايت اينجا نور آمد
ترا
در
نور خود داد آشنائي
که تا جانت شود
در
وصل جانان
ترا از نور او وصل است پيدا
دل و جانت ز نورش پيش بين است
ترا از نور او وصل است
در
جان
بدستت داد بيشک گنج اينجا
ترا
در
وصل او تحقيق فاش است
در
آخر چون سر و جانت ببازي
سرو جان پيش وصلت مي ببازم
که از تو
در
حقيقت سرفرازم
سرو جان پيش وصلت باخت خواهم
که هم جاني
در
او هم ماه تابان
مرا از وصل تو اعيان الا است
ز وصل آمد چنين
در
گفتگويت
ز وصلت گفتگو کردست آغاز
که از ديد تو
در
عين اليقينم
ز وصلت اين معاني جوهر ايدوست
برون آورده ام چون مغز از پوست
ز وصلت
در
درون بحر رازم
مرا کل صاحب اينراز کردي
که جانم از تو بود و
در
تو گم شد
مثال قطره
در
درياي گم شد
ز بودت باز ديدم بودت اينجا
مرا مقصود از روي تو حاصل
تو مقصودم بدي
در
آخر کار
مرا کردي بکل خورشيد تابان
تو مقصودم بدي ايندم
در
الا
همه دلها بيک ره
در
ربودي
جمال بي نشانت راحت جانست
از آن رو گشته ام
در
عشق ممتاز
جمال بي نشانت ديده ام ذات
کز اينجا ميتوانم يافت توحيد
جمالت باز ديدم
در
عيان من
کزان تابانست
در
جان روح قدسي
جمالت ديدم اندر لوح ديدار
بجز واصل مر اين را خود که دانست
جمالت ذات و ذاتت
در
صفاتست
حقيقت مر توئي مقصود جمله
عيان شد ذات تو
در
جان من پاک
از آن افتاده ام
در
عين ناپاک
عيان شد ذات تو تا من بديدم
ترا مر عاشقان جز تو ندانند
تو لائي
در
همه موجود گشته
ز صورت نقطه
در
ديد پرگار
چنان پنهاني از ديدار جمله
که ميداني ز خود اسرار جمله
ترا جويان شده ذرات
در
ديد
که بر جائي همه جائي هميشه
ز غير خود نديده
در
حقيقت
ز سير خود بديده
در
طبيعت
نه از کس زاده و ني کس از تو
يکي مي بينيش پيش و پس از تو
يکي ميدانمت
در
جوهر ذات
حقيقت
در
همه گرديده تو
نهان از جمله و جمله از تست
نمائي مر ورا او ناپديدار
کني بود وجودش جمله
در
خويش
اگر چه ميکند صد نقل اينجا
چنان
در
تست عقل اينجا ربوده
حقيقت او هم از ديدت بسي گفت
بسي
در
راه بودت روز و شب تاخت
که افتادست اندر ترس و
در
بيم
ره تو بي نشان و بي مکان بد
از آن
در
ديد ديدت بي نشان شد
نشان مي جست اندر بي نشاني
که هر دو سرنگون افتاده
در
خاک
ترا چون يافت عشق راز ديده
هم اندر تو شده او ناپديدار
کمالت
در
جمال لامکان ديد
حقيقت خويش
در
کون و مکان ديد
نمودم زد که عشقم همدم تست
کنم اينجايگه يا بس چگويم
دل و جان هر دو داري تو
در
اينجا
سر و جان بر جمال تو فشانده
توئي با من منم
در
تو پديدار
صفحه قبل
1
...
2049
2050
2051
2052
2053
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن