167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

منطق الطير عطار

  • هر دو عالم در لباس تعزيت
    اشک مي بارند و تو در معصيت
  • هست بادي در علم، در کوس بانگ
    باد بانگي کمتر ارزد نيم دانگ
  • مانده ام در تنگناي اين جهان
    تنگ تنگ است اين جهانم در زمان
  • چون دلم در پس بود در خون خويش
    راه چون گيرم من سرگشته پيش
  • واديي در پيش مي بايد گرفت
    صد بلا در بيش مي بايد گرفت
  • گر ندارم من در اين اندوه کس
    هم دمم در عشق او اندوه بس
  • عشق او در خاک و در خونم فکند
    زلف او از پرده بيرونم فکند
  • هرک شد در عشق صورت مبتلا
    هم از آن صورت فتد در صد بلا
  • شاه مي شد، در قفاش آن سگ دوان
    در ره سگ بود لختي استخوان
  • آفتاب تيغ زن در گشت او
    اين همه سر مي برد در طشت او
  • در ميان هيزم آيد بي قرار
    در دهد صد نوحه خود را زار زار
  • سالها در ناله و در درد بود
    بي ولد، بي جفت، فردي فرد بود
  • وانک در چرخ فلک خون ريز بود
    گشت در خاک لحد ناچيز زود
  • چون کفن سازيم، تن پاکت کنيم
    در کدامين جاي در خاکت کنيم
  • آنچ در صورت ترا رنجي نمود
    در صفت بيننده را گنجي نمود
  • کار فرمان راست در فرمان گريز
    بنده تو، در تصرف برمخيز
  • زر و گوهر در زمين مي ريختند
    مشک و عنبر در هوا مي بيختند
  • هر کسي در شيوه و در شان خويش
    عرضه مي کردند بر تو آن خويش
  • آن همه در ناز خود گم بوده اند
    در غرور خود فرو آسوده اند
  • گفت شب در خواب ديدم ناگهي
    بايزيد و ترمدي را در رهي
  • هرچ در دست آيدم گم گرددم
    زانک در دست آن چو کژدم گرددم
  • پاک بازي مي کنم در کوي او
    بوک در پاکي ببينم روي او
  • هرک او در باخت هر چش بود پاک
    رفت در پاکي فروآسود پاک
  • هرکرا او در کشد در کار خويش
    دم نيارد زد دمي بي يار خويش
  • شورشي در عقل بيهوشم فتاد
    آتشي در جان پر جوشم فتاد
  • سايه در گردانمش در کوي خويش
    پس برآرم آفتاب روي خويش
  • در ميان جمع آمد در خروش
    گفت اي دلال کنعاني فروش
  • وانک او بي پر بود، در صد بلا
    در ميان حقه ماند مبتلا
  • در کسي چون جمع آمد اين صفت
    رتبت او چون بود در معرفت
  • خود فتوت نيست در هر دو جهان
    برتر از انصاف دادن در نهان
  • بعد از آن در خيمه تنها نشست
    دل ازو برخاست ، در سودا نشست
  • دست زد بر طاس از سر باز در
    گفت برگويد بدين آواز در
  • اي چو موري لنگ در کار آمده
    در بن طاسي گرفتارآمده
  • کي تواند داشت رندي در سپاه
    زهره گستاخيي در پيش شاه
  • لاف عشق او مزن در هر نفس
    کو نگنجد در جوال هيچ کس
  • ديده کس را که برخيزد ز گنج
    مي دود در کوه و در صحرا به رنج
  • بي شکي فردا خوشي در عز و ناز
    درروم در دشت محشر سرفراز
  • گر تو روزي در فناي تن شوي
    گر همه شب در شبي روشن شوي
  • تا به کلي گم شود در بحر جود
    پس نماند هيچ رشدش در وجود
  • در بر شيخي سگي مي شد پليد
    شيخ از آن سگ هيچ دامن در نچيد
  • عابدي بودست در وقت کليم
    در عبادت بود روز و شب مقيم
  • چون ترا در عشق نقصان شد پديد
    عيب در چشمم چنين زان شد پديد
  • آسمان را در همه بگشاده اند
    در بهشتم مسندي بنهاده اند
  • هرچ آن جز ما بود در هم فکن
    چون فکندي بر همش در هم شکن
  • چون در اول بسته اي ميثاق تو
    چون تواني شد در آخر عاق تو
  • مرد بايد کز طلب در انتظار
    هر زماني جان کند در ره نثار
  • گفت ليلي را کجا يابي ز خاک
    کي بود در خاک شارع در پاک
  • تا طلب در اندرون نايد پديد
    مشک در نافه ز خون نايد پديد
  • تا به ريشم در وجود خود نسوخت
    در مفرح کي تواند دل فروخت
  • در عجم افتاد خلقي از عرب
    ماند از رسم عجم او در عجب