نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
منطق الطير عطار
هر دو عالم
در
لباس تعزيت
اشک مي بارند و تو
در
معصيت
هست بادي
در
علم،
در
کوس بانگ
باد بانگي کمتر ارزد نيم دانگ
مانده ام
در
تنگناي اين جهان
تنگ تنگ است اين جهانم
در
زمان
چون دلم
در
پس بود
در
خون خويش
راه چون گيرم من سرگشته پيش
واديي
در
پيش مي بايد گرفت
صد بلا
در
بيش مي بايد گرفت
گر ندارم من
در
اين اندوه کس
هم دمم
در
عشق او اندوه بس
عشق او
در
خاک و
در
خونم فکند
زلف او از پرده بيرونم فکند
هرک شد
در
عشق صورت مبتلا
هم از آن صورت فتد
در
صد بلا
شاه مي شد،
در
قفاش آن سگ دوان
در
ره سگ بود لختي استخوان
آفتاب تيغ زن
در
گشت او
اين همه سر مي برد
در
طشت او
در
ميان هيزم آيد بي قرار
در
دهد صد نوحه خود را زار زار
سالها
در
ناله و
در
درد بود
بي ولد، بي جفت، فردي فرد بود
وانک
در
چرخ فلک خون ريز بود
گشت
در
خاک لحد ناچيز زود
چون کفن سازيم، تن پاکت کنيم
در
کدامين جاي
در
خاکت کنيم
آنچ
در
صورت ترا رنجي نمود
در
صفت بيننده را گنجي نمود
کار فرمان راست
در
فرمان گريز
بنده تو،
در
تصرف برمخيز
زر و گوهر
در
زمين مي ريختند
مشک و عنبر
در
هوا مي بيختند
هر کسي
در
شيوه و
در
شان خويش
عرضه مي کردند بر تو آن خويش
آن همه
در
ناز خود گم بوده اند
در
غرور خود فرو آسوده اند
گفت شب
در
خواب ديدم ناگهي
بايزيد و ترمدي را
در
رهي
هرچ
در
دست آيدم گم گرددم
زانک
در
دست آن چو کژدم گرددم
پاک بازي مي کنم
در
کوي او
بوک
در
پاکي ببينم روي او
هرک او
در
باخت هر چش بود پاک
رفت
در
پاکي فروآسود پاک
هرکرا او
در
کشد
در
کار خويش
دم نيارد زد دمي بي يار خويش
شورشي
در
عقل بيهوشم فتاد
آتشي
در
جان پر جوشم فتاد
سايه
در
گردانمش
در
کوي خويش
پس برآرم آفتاب روي خويش
در
ميان جمع آمد
در
خروش
گفت اي دلال کنعاني فروش
وانک او بي پر بود،
در
صد بلا
در
ميان حقه ماند مبتلا
در
کسي چون جمع آمد اين صفت
رتبت او چون بود
در
معرفت
خود فتوت نيست
در
هر دو جهان
برتر از انصاف دادن
در
نهان
بعد از آن
در
خيمه تنها نشست
دل ازو برخاست ،
در
سودا نشست
دست زد بر طاس از سر باز
در
گفت برگويد بدين آواز
در
اي چو موري لنگ
در
کار آمده
در
بن طاسي گرفتارآمده
کي تواند داشت رندي
در
سپاه
زهره گستاخيي
در
پيش شاه
لاف عشق او مزن
در
هر نفس
کو نگنجد
در
جوال هيچ کس
ديده کس را که برخيزد ز گنج
مي دود
در
کوه و
در
صحرا به رنج
بي شکي فردا خوشي
در
عز و ناز
درروم
در
دشت محشر سرفراز
گر تو روزي
در
فناي تن شوي
گر همه شب
در
شبي روشن شوي
تا به کلي گم شود
در
بحر جود
پس نماند هيچ رشدش
در
وجود
در
بر شيخي سگي مي شد پليد
شيخ از آن سگ هيچ دامن
در
نچيد
عابدي بودست
در
وقت کليم
در
عبادت بود روز و شب مقيم
چون ترا
در
عشق نقصان شد پديد
عيب
در
چشمم چنين زان شد پديد
آسمان را
در
همه بگشاده اند
در
بهشتم مسندي بنهاده اند
هرچ آن جز ما بود
در
هم فکن
چون فکندي بر همش
در
هم شکن
چون
در
اول بسته اي ميثاق تو
چون تواني شد
در
آخر عاق تو
مرد بايد کز طلب
در
انتظار
هر زماني جان کند
در
ره نثار
گفت ليلي را کجا يابي ز خاک
کي بود
در
خاک شارع
در
پاک
تا طلب
در
اندرون نايد پديد
مشک
در
نافه ز خون نايد پديد
تا به ريشم
در
وجود خود نسوخت
در
مفرح کي تواند دل فروخت
در
عجم افتاد خلقي از عرب
ماند از رسم عجم او
در
عجب
صفحه قبل
1
...
203
204
205
206
207
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن