167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • تو گردي بيشکي اسرار و آيات
    از آن جوهر عيان لا ديد در خويش
  • حقيقت در عيان عين اليقين باز
    وصال جوهر جانان چو منصور
  • ز جان سر ديدن جانان بديدي
    تو چون در جوهر جان راه بردي
  • حقيقت گوي خود از شاه بردي
    در اين جوهر دل تو ناپديد است
  • از آن تابانست نور جان ز جانان
    از اين جوهر شوي واصل در آخر
  • ولي منگر حقيقت در طبيعت
    از اين جوهر بدان اسرار جانت
  • از آن جوهر حقيقت در ميان بود
    همه اسم و صفات از ديد آن نور
  • از آن جوهر در آخر جان جان يافت
    همه اعزاز عالم زو شده راست
  • بهرزه عمر در تلخي گذاري
    توئي از خاک آدم راه ديده
  • وجود خويشتن در شاه ديده
    توئي از نسل آدم آمده باز
  • بديده بيشکي انجام و آغاز
    تو آدم بوده در اصل فطرت
  • تو اين معني مرا بر گوي در دم
    که تا اعيان خود را باز يابي
  • اگر يابي در آن حيران بماني
    خدائي ميکني از آدم ذات
  • از اين ميدان که بس تو ناسپاسي
    دم ذات خدا در تو نهان است
  • از آن اينجا نديدستي غم ذات
    دم ذات خدا در تست موجود
  • حقيقت او در اينجا آدم تست
    دم ذات حقيقت داري ايدوست
  • وليکن ديده ات از وي عيانست
    دم ذات خدا داري تو در جان
  • نظر کن کل ببين ديدار معبود
    دم ذات خدا در جان عيان است
  • ولي اينجا نمي يابي ز پندار
    ترا اينجا حقيقت در شريعت
  • ز تقوي وصل جان آيد بظاهر
    وصال اينجاست در شرع محمد(ص)
  • ز ديد مصطفي در حق فنا شو
    وصال از شرع ياب و باز بين دوست
  • که داري در درونت همدم خويش
    ترا نقدست آدم چند جوئي
  • از آندم بين تو او را جاودانه
    ترا نقدست آدم در نمودار
  • دمادم نفخ ذاتست اي تو در دم
    ترا نقدست آدم مي نديدي
  • که از اين دم تو در گفت و شنيدي
    ترا نقدست آدم رخ نموده
  • درون خويش در عين اليقين تو
    بمعني آدم خود گر بداني
  • برون از جنت و کل در درونست
    بمعني آدم از تو تو ز آدم
  • که از اين مريقين آندم بداند
    تو ديدي آدمي در صورت خويش
  • حجاب ذات را آورده در پيش
    حجاب ذات آدم بد صفاتش
  • ز جسم و جان شد اينجا ناپديدار
    در آخر چو نمايد ذات اعيان
  • صفات ذات شد پيدا و پنهان
    حقيقت بود اول در بهشت او
  • در آخر مر بهشت جان بهشت او
    حقيقت جملگي آمد حجابش
  • در آخر رجعتي کرد از طريقت
    طبيعت را رها کرد و فنا شد
  • همين است اين بيان ديد خدا شد
    در آخر جملگي عين فنا هم
  • چو آدم بيشکي ديد خدا هم
    در آخر چون نمايد ذات بيچون
  • نمايد جملگي را بيچه و چون
    در آخر چون نمايد ذات ديدار
  • کند در پرده جسم و جانت پنهان
    شوي پنهان چو آدم آخر کار
  • محيط کل شوي در هفت گردون
    شوي پنهان و آنگه ذات باشي
  • نيارم گفت اين سر تا چه وچونست
    حقيقت در نهاني ذات بيچونست
  • پس آنگاهي شوي از کل پديدار
    حقيقت هجر مي خواهي تو در يار
  • شود در خاک صورت مر ضرورت
    تو آندم چون شوي پنهان ز صورت
  • در اينجا گاه خواهد يافت توفيق
    بشيب خاک آنجا راز بيند
  • يقين گمکرده خود باز بيند
    چنان دانا بود در منزل گل
  • که مقصودش بود پيوسته حاصل
    چنان دانا بود در منزل خاک
  • که مي بخشيد اينجا گاه توفيق
    در اينجا پيش رويت باز آرند
  • شوي در خاک مار و کرم و کژدم
    خورندت جملگي تا روز محشر
  • ز قرآن اين معاني ياب و ره بر
    بدوزخ باز ماني مانده در رنج
  • تو نيکي کن که نيکوات بود گنج
    حقيقت مؤمنان در خاک نورند
  • چو اينجا اندر اينجا در حضورند
    حضور طاعت و نور خدائي
  • ز ذات حق در آخر بر خوري تو
    کسي کاين راز اينجا باز بيند