167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • چو واصل آمدي واصل شوي باز
    در آخر گر چه سوي دل شوي باز
  • در اينجا راز کلي باز ديدي
    شرف با دولت و اعزاز ديدي
  • اناالحق گفتي و جاويد گشتي
    ز بود صورت کل در گذشتي
  • چو خود ديدي در آخر تا به اول
    نبد غيري از آن گشتي مبدل
  • بهر نقشي که بنمودي ز کل رخ
    حقيقت را دهي در خويش پاسخ
  • بهر نقشي که بنمودي يکي ذات
    ترا باشد عيان در جمله ذرات
  • مثال آفتابي در سوي کل
    شده پيدا ز پنهان اينت حاصل
  • مثال آفتاب اينجا نمودي
    که خود در جزو و کل پيدا نمودي
  • تو اينجا گر حقيقت آفتابي
    که در ذرات خود پيوسته تابي
  • بنور تو شده ذرات تابان
    طلبکار تو و تو در همه جان
  • بنور تو مزين جمله افلاک
    تو مانده اينچنين در مسکن خاک
  • بنور تو دل اينجا شد خبردار
    از آن ميجويدت در خود دگر بار
  • بنور تو شده جان عين ديدت
    فتاده در پي گفت و شنيدت
  • بتو تو ره خود باز ديده
    در اين جامم بتو او راز ديده
  • گهي واصل گهي او را تو در خود
    گهي يکسان شده هم نيک هم بد
  • گهي در سفل اندازي بخواري
    مر او را گه کني تو پايداري
  • گهي از بود خود بيزار گردد
    گهي در عالم اسرار گردد
  • گهي در حضرت خويشش دهد راه
    گهي از ذات خود او را تو آگاه
  • گهي مر نوح گردي جاوداني
    شوي در کشتي و نور معاني
  • گهي در خلت ابراهيم گردي
    ميان نار تو بي بيم گردي
  • گهي موسي شوي در پيش فرعون
    نمائي رازت اينجا لون بر لون
  • گهي يعقوب گردي تو در اسرار
    کني يوسف ز پيشت ناپديدار
  • گهي يوسف شوي در بند و زندان
    گهي بر تخت مصر آئي تو شادان
  • گهي احمد نمائي در همه راز
    حجاب اندازي از معني بکل باز
  • گهي خود را بسوزاني در آتش
    گهي تسليم باشي گاه سرکش
  • چگويم اين بيان کين کس نگفتست
    در اسرار زين سان کس نسفتست
  • چگويم مي ندانم تا چگويم
    که در ميدان عشقت برده گويم
  • يقين خود داري از خود بيگماني
    که از بحر معاني در فشاني
  • زبانت در بيان خود چنين است
    که قند است و نبات و شکرين است
  • کسي بود تو اينجاگه شناسد
    که در بود وجودت شه شناسد
  • کسي بشناختست اندر عياني
    که در خود يافت اين جمله معاني
  • کسي بود تو اينجاگاه ديدست
    که در خود بيشکي الله ديدست
  • يقين در خويشتن اسرار داند
    يقين جزو و کل عطار داند
  • فنا بايد شدن در جمله اشيا
    که تا گردي ز بود دوست يکتا
  • فنا بايد شدن در ذات بيچون
    که تا نقشي نمايد هفت گردون
  • فنا بايد شدن در آخر کار
    که رسته تا شوي از عين آن ذل
  • زهي لا در نمود عين اثبات
    جمال ذات الا الله ديدست
  • يقين در عين لا هر کو رسيدست
    عيان ذات لا موجود جمله
  • ولي لا را که آرد ديد اينجا
    کسي کو ديد لا در لا فنا شد
  • حقيقت محو شد در سيرت خويش
    کسي کو ديد لا مانند منصور
  • حقيقت يافت لا در نفخه صور
    ز لا مگذر که لا اسرار بيچونست
  • حقيقت در درون و راز بيرونست
    ز لا مگذر که لا ديدار شاهست
  • مگو در سر لاکين لا فنا است
    ز لا بشناس هم لا گرد آخر
  • که خواهي گشت در لا فرد آخر
    ز لا اثبات الا الله بنگر
  • درون لا بيني و کل راز بيني
    حقيقت لا در اول باز ديدم
  • از آن دل جان پديد و در يقين شد
    ز لا شد اذت الا الله موجود
  • مشو اندر طبيعت هان مبدل
    مبدل کن طبيعت را تو در لا
  • عيان لا شو در عين عقبا
    عيان لا شود جز لا نباشد
  • وجود جزو و کلي در نوردد
    شود لا رجعت اندر خاک گردد
  • چو در اول رسيد او راز بيند
    چو ذات لا ببيند آخر او باز