167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • حقيقت ذات شد احمد در آندم
    بر او ارزني بد هر دو عالم
  • يقينش زان بد اينجا در نبوت
    که ديد آن شب ز اندر عين قربت
  • حقيقت حق شد و هم حق بديده
    در اينجاگه بکام دل رسيده
  • چنان بد در صفا ديدار اسرار
    که بد خود جان و دل اندر يقين يار
  • حقيقت چون چنان خود ديد در حق
    حقيقت من رآني گفت مطلق
  • ابا حيدر نهان سر بيان کرد
    علي را نيز هم در خود عيان کرد
  • حقيقت چون تو خود را در ببيني
    چو حيدر فارغ از هر بد نشستي
  • مگو اسرار با جاهل حقيقت
    که جاهل هست در عين طبيعت
  • اگر مي راز گوئي با کسي گوي
    که آرد مر ترا او روي در روي
  • يکي باشد ابا تو در معاني
    ابا او صرف کن اين زندگاني
  • مگو اسرار حق جانا تو با عام
    بترس از عام در شرح کالانعام
  • که اينجا اصل هست و فرع بنگر
    حقيقت اين بيان در شرع بنگر
  • بيان در شرع ايندم ميرود کل
    که مرعين حقيقت را تو بي ذل
  • چو راز دوست با خود گفتي اينجا
    در اسرار خود را سفتي اينجا
  • رسيدت در مشام جان حقيقت
    شدي فارغ تو از عين طبيعت
  • از آن دم در زدي اندر دم دوست
    که ديدي مغز جانت را تو بي پوست
  • از آن داري تو سر عشق دلدار
    که ميگوئي همه در ديدن يار
  • خدا بنمود رازت گفت سرباز
    در آخر پيش روي يار سرباز
  • تو اينجا يافتي تا خوش بداني
    که بگشاده در گنج معاني
  • ترا اين گنج معني دوست دادست
    حقيقت گنج اينجا در نهادست
  • ز دنيا گر چه در آخر فنايست
    هميدون عاقبت ديد لقايست
  • ز دنيا گفتن تو راز حق بود
    که گوشت در يقين از دوست بشنود
  • در اين دنيا بجز نامي نماند
    که هر کس را سرانجامي نماند
  • بجز نيکي مکن در هيچ بابي
    که تا هرگز نه بيني تو غذابي
  • ز نيکي حق در اينجا رخ نمودست
    ز نيکي جملگي پاسخ نمودست
  • هر آنکو کرد نيکي بد نديد او
    حقيقت در ميان خود نديد او
  • چه بد باشد ز نيکي کردن ايدوست
    بنه در پيش نيکي گردن ايدوست
  • دلا نيکي کن و بد را مينديش
    که نيکي آيدت پيوسته در پيش
  • به نيکي کوش و در نيکي سخن گوي
    که از نيکي ببردي از سخن گوي
  • مشو غره ببد کردن در اينجا
    که ناگه بشکند هر گردن اينجا
  • چنان در نيکوي خود کرد تسليم
    ز حق بد دائما با ترس و با بيم
  • نکرد آزار کس در دار دنيا
    پس آنگه رفت تا ديدار مولي
  • در آن سر مي بداني کين چه سر بود
    خوشا آنکس که اينجا با خبر بود
  • در آن سر هر که نيکي کرده باشد
    بسوي دوست نيکي بوده باشد
  • از آن جوهر همه اشيا پديدست
    ولي در قعر دريا ناپديدست
  • از آن جوهر در اينجاي بي نشانست
    که کس اسرار جوهر مي ندانست
  • از آن جوهر که در جانست پيدا
    حقيقت نور جانانست پيدا
  • از آن نورست تابان هر دو عالم
    نمايد نور خود در جان دمادم
  • از آن نور است اينجا جوهر جان
    که در صورت شدست اينجاي رخشان
  • از آن نور است در آيينه آب
    که ميگردد وي اندر کل با شتاب
  • حقيقت نور ذاتست و در او گم
    شده هر ذره همچون عين قلزم
  • از آن نوري تو اي گمکرده راهت
    که اشيا بود در ديدار شاهت
  • ز اصل ذات کل پيوسته بودي
    از آن در جزو و کل پيوسته بودي
  • سوي خاک آمدي از عالم پاک
    وطن کردي عجب در حقه خاک
  • سوي خاک آمدي کردي وطن تو
    شدي تابان عجب در عين تن تو
  • سوي خاک آمتدي اي نور جانان
    وطن کردي در اينجا گشته پهلو
  • ز يک جوهر دمادم لون بر لون
    عجايب ساختي در عالم کون
  • عجب نقشي کنون در حقه خاک
    ز بهرت هست گردان عين افلاک
  • در اينجا منزلي کردي عجب خوش
    ز باد و آب و خاک و ديد آتش
  • در اينجا منزلت نبود حقيقت
    که خواهي کرد از اينمنزل طريقت