نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
ز گنج ظاهرت مر جمله اشياست
که
در
بود تو اينجا گاه پيداست
يکي گنجست پيدا و نهاني
يقين
در
تو اگر اين کل بداني
يکي گنجست پر
در
الهي
گرفته نور او مه تا بماهي
که تا اين گنج اينجا آشکارست
نمودارم
در
آخر پنج و چارست
مرا گنجي است حاصل
در
دل و جان
کرا بنمايم اينجا گنج پنهان
ز ماهي تا به مه ديدم همه گنج
بسي بردم
در
اينجا گاه من رنج
مرا آن گنج اينجا رخ نمودست
عجب آن گنج
در
گفت و شنودست
کرا بنمايم اينجا گنج معني
مگر آنکو رسد
در
عين تقوي
سر تو بر سر گنج الهي است
گدا بودي
در
آخر پادشاهيست
چو من عاشق
در
اين گنج تو هستم
تو ميداني که بر رنج تو هستم
بزور اين گنج را برداشت منصور
ورا
در
جمله عالم کرد مشهور
بزور اين گنج کي نتوان ستد باز
يکي بين
در
اينجا نيک و بد باز
زهي منصور بگشاده
در
گنج
نهاده جان و سر را بر سر گنج
زهي منصور گنج اينجا فشانده
بسر
در
راز جانان تو بمانده
چو پير گنج
در
بگشود اينجا
ترا مر گنج کل بنمود اينجا
چو پير گنج اين
در
برگشودت
ترا اين گنج مر کلي نمودت
چو پير گنج ديدي گنج بردي
که
در
اول حقيقت رنج بردي
ترا اين گنج شد اينجا پديدار
ولي
در
گنج گشتي ناپديدار
ترا اين گنج معني شد مسلم
که از معني زدي
در
گنج کل دم
بيک ره دم زدي
در
گنج اينجا
برافکندي بکلي رنج اينجا
بيک ره گنج اينجا برفشاندي
همه
در
سوي ذات خويش خواندي
بيانش جملگي با تست اينجا
که او را
در
ميان جان تو پيدا
شدي و راز گفتي
در
نمودش
فنا خواهي تو کردن بود بودش
ز تو عطار ديدار تو ديدست
در
اينجا عين اسرار تو ديدست
ز تو عطار اين سر يافت آسان
از آن ميگردد او
در
خويش حيران
ز تو عطار
در
گفت و شنيدست
چگويم کز هويدا نا پديدست
تو گنجي داده عطار
در
خويش
که پرده بر گرفت اينجاي از خويش
توئي گنج و توئي منصور معني
دميده
در
دم خود صور معني
در
اينجا جوهري داري چو منصور
که خواهد بود آن جوهر پر از نور
چو منصور است با تو
در
ميانه
ز کشتن بين حيات جاودانه
حيات جان تو بعد مماتست
در
آخر مر ترا ديدار ذاتست
حياتي يافت خواهي آخر کار
که ماني تا ابد
در
وصل دلدار
حياتي يافت خواهي عاشق آسا
که باشي بيشکي
در
عشق يکتا
دهد آن جمله را مر جمله عشاق
که تا گردند
در
آخر همه طاق
بنوش آن جام مي بي عين
در
خواست
يقين مخفي شو اندر چار و سه شش
بنوش آن جام از سلطان جمله
که جان باشد
در
آن لحظه مرا راست
درون باز يار
در
خلوت گزيدند
چو احمد نوش کرد اين جام اينجا
بشد چون ديگران او مست دلدار
در
آن هستي حقيقت گشت هشيار
جمال جاودانش شد پديدار
در
آن مستي چنان هشيار حق بود
که از مستي بکل ديدار حق بود
در
آن مستي اساس شرع بنهاد
حقيقت اصل کل
در
شرع بگشاد
رموز سر جانان با کس نگفت او
بجز حيدر ز ديگر مي نهفت او
چنان
در
قربت دانش عيان شد
چنان بد دائما
در
عشق آگاه
که ميدانست ايجا راز بيچون
که او بد
در
حقيقت رهبر دوست
سجود دوست کرد و شکر او گفت
وليکن شهر ز ديد خود نهان شد
چنان
در
سير قربت رفت جاويد
اگر چه
در
نمودش جيد آمد
از آن بالاتر آنجا گه طلب کرد
تمامت افرينش
در
عرض ديد
چنان ديد اندر اينجا عين ديدا
در
آخر گر چه کل ديد آفرينش
که ميخواهست کل بيند عيان يار
همه
در
خود بديد اندر حقيقت
نمود ذات پاک انبيا رفت
همه
در
خود بديد اندر يکي بود
وجود پاک او حق بيشکي بود
صفحه قبل
1
...
2041
2042
2043
2044
2045
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن