167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • ز گنج ظاهرت مر جمله اشياست
    که در بود تو اينجا گاه پيداست
  • يکي گنجست پيدا و نهاني
    يقين در تو اگر اين کل بداني
  • يکي گنجست پر در الهي
    گرفته نور او مه تا بماهي
  • که تا اين گنج اينجا آشکارست
    نمودارم در آخر پنج و چارست
  • مرا گنجي است حاصل در دل و جان
    کرا بنمايم اينجا گنج پنهان
  • ز ماهي تا به مه ديدم همه گنج
    بسي بردم در اينجا گاه من رنج
  • مرا آن گنج اينجا رخ نمودست
    عجب آن گنج در گفت و شنودست
  • کرا بنمايم اينجا گنج معني
    مگر آنکو رسد در عين تقوي
  • سر تو بر سر گنج الهي است
    گدا بودي در آخر پادشاهيست
  • چو من عاشق در اين گنج تو هستم
    تو ميداني که بر رنج تو هستم
  • بزور اين گنج را برداشت منصور
    ورا در جمله عالم کرد مشهور
  • بزور اين گنج کي نتوان ستد باز
    يکي بين در اينجا نيک و بد باز
  • زهي منصور بگشاده در گنج
    نهاده جان و سر را بر سر گنج
  • زهي منصور گنج اينجا فشانده
    بسر در راز جانان تو بمانده
  • چو پير گنج در بگشود اينجا
    ترا مر گنج کل بنمود اينجا
  • چو پير گنج اين در برگشودت
    ترا اين گنج مر کلي نمودت
  • چو پير گنج ديدي گنج بردي
    که در اول حقيقت رنج بردي
  • ترا اين گنج شد اينجا پديدار
    ولي در گنج گشتي ناپديدار
  • ترا اين گنج معني شد مسلم
    که از معني زدي در گنج کل دم
  • بيک ره دم زدي در گنج اينجا
    برافکندي بکلي رنج اينجا
  • بيک ره گنج اينجا برفشاندي
    همه در سوي ذات خويش خواندي
  • بيانش جملگي با تست اينجا
    که او را در ميان جان تو پيدا
  • شدي و راز گفتي در نمودش
    فنا خواهي تو کردن بود بودش
  • ز تو عطار ديدار تو ديدست
    در اينجا عين اسرار تو ديدست
  • ز تو عطار اين سر يافت آسان
    از آن ميگردد او در خويش حيران
  • ز تو عطار در گفت و شنيدست
    چگويم کز هويدا نا پديدست
  • تو گنجي داده عطار در خويش
    که پرده بر گرفت اينجاي از خويش
  • توئي گنج و توئي منصور معني
    دميده در دم خود صور معني
  • در اينجا جوهري داري چو منصور
    که خواهد بود آن جوهر پر از نور
  • چو منصور است با تو در ميانه
    ز کشتن بين حيات جاودانه
  • حيات جان تو بعد مماتست
    در آخر مر ترا ديدار ذاتست
  • حياتي يافت خواهي آخر کار
    که ماني تا ابد در وصل دلدار
  • حياتي يافت خواهي عاشق آسا
    که باشي بيشکي در عشق يکتا
  • دهد آن جمله را مر جمله عشاق
    که تا گردند در آخر همه طاق
  • بنوش آن جام مي بي عين در خواست
    يقين مخفي شو اندر چار و سه شش
  • بنوش آن جام از سلطان جمله
    که جان باشد در آن لحظه مرا راست
  • درون باز يار در خلوت گزيدند
    چو احمد نوش کرد اين جام اينجا
  • بشد چون ديگران او مست دلدار
    در آن هستي حقيقت گشت هشيار
  • جمال جاودانش شد پديدار
    در آن مستي چنان هشيار حق بود
  • که از مستي بکل ديدار حق بود
    در آن مستي اساس شرع بنهاد
  • حقيقت اصل کل در شرع بگشاد
    رموز سر جانان با کس نگفت او
  • بجز حيدر ز ديگر مي نهفت او
    چنان در قربت دانش عيان شد
  • چنان بد دائما در عشق آگاه
    که ميدانست ايجا راز بيچون
  • که او بد در حقيقت رهبر دوست
    سجود دوست کرد و شکر او گفت
  • وليکن شهر ز ديد خود نهان شد
    چنان در سير قربت رفت جاويد
  • اگر چه در نمودش جيد آمد
    از آن بالاتر آنجا گه طلب کرد
  • تمامت افرينش در عرض ديد
    چنان ديد اندر اينجا عين ديدا
  • در آخر گر چه کل ديد آفرينش
    که ميخواهست کل بيند عيان يار
  • همه در خود بديد اندر حقيقت
    نمود ذات پاک انبيا رفت
  • همه در خود بديد اندر يکي بود
    وجود پاک او حق بيشکي بود