167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • ز نور اوست يکذره در آتش
    از آن آتش شدست اينجاي سرکش
  • ز نور اوست جزوي در سوي ما
    از آن پيوسته اندر شور و غوغا
  • ز نور اوست يکذره صدف وار
    از آن اينجا نمايد در شهسوار
  • زمين و اسمان از نور او بين
    فغان و شور در منصور او بين
  • ز تو ره باز ديده اندر اينجا
    فکنده در همه آفاق غوغا
  • ز تو در قربت عزت رسيده
    جمال بي نشاني باز ديده
  • تو ميداني که بيشک از تو دم زد
    ز شوق ذوق در کويت قدم زد
  • تو ميداني که جان و سر برافشاند
    ز بهر جمله بر خاک در افشاند
  • کسي کو باز ديدت همچو منصور
    ز ديدار تو شد در جمله مشهور
  • چو فرع تست اصل ذات پاکت
    دورن جزو و کل در عين خاکت
  • طلبکار تواند اينجا همه کس
    توئي در جان و دل فريادشان رس
  • طلبکار تو و تو در وجودي
    که پيش از آفرينش کل تو بودي
  • طلبکار تو اينجا هرچه بينم ت
    و ميداني که در عين اليقينم
  • طلبکار است دل در قربت تو
    فتاده بيخود اندر حضرت تو
  • طلبکار است و سرگردان شده ماه
    همي گردد ترا در عين خرگاه
  • طلبکار تو است افلاک و انجم
    همه در بحر عشق تو شده گم
  • طلبکار تو است اينجايگه آب
    که نور تست در وي جان تو درياب
  • طلبکار تو است اينجاي دريا
    از آن خوش ميزند در جوش غوغا
  • طلبکار تو مي بينم يکايک
    توئي پيدا شده در جمله بيشک
  • همه از آرزوي روي ماهت
    شده پنهان کل در خاک راهت
  • اگر هم نوح از شوقست ايجان
    فتاده در سر درياي عمان
  • اگر هم شيت بد در خاک کويت
    شد اينجا جانفشان از شوق رويت
  • اگر هم بد خليل از شوق ديدار
    شد اينجا گاه از سر تو در ناز
  • اگر چه بود يوسف در چه راز
    ز تو هم يافت آخر عز و اعزاز
  • اگر هم بود جرجيس از عنايت
    ترا شد پاره پاره در هدايت
  • زهي بگذشته از کون و مکان تو
    طلسمند اينهمه در عشق جان تو
  • زهي ديده در اينجا ذات بيچون
    خدا بيواسطه تو بي چه و چون
  • زهي از تو شده پيدا شريعت
    در او مخفي نمودستي حقيقت
  • زهي مهتر که در تو جمله پيداست
    همه ذرات از عشق تو شيداست
  • زهي گفته در اينجا انچه ديده
    چو تو ديگر کسي هرگز نديده
  • زهي در جان عطار آمده راز
    نموده مر ورا انجام و آغاز
  • زهي عطار از تو راز ديده
    ترا در جان خود کل باز ديده
  • زهي عطار در توکل شده حق
    اناالحق گفته از تو راز مطلق
  • زهي عطار در سر محمد(ص)
    شد از جان تو منصور و مؤيد
  • تو مگر زين نمود آفرينش
    که پيدا شد ترا در عين بينش
  • از او خواه اينزمان چيزيکه خواهي
    که خوش آسوده در نزديک شاهي
  • از او خواه اينزمان او را نظر کن
    وجود او مر او را خاک در کن
  • همه نيکست کز کل ديد و دانست
    محمد در همه اسرار دانست
  • محمد باز بينند جمله در خود
    شوند فارغ يقين از نيک وز بد
  • مرا اين سر محمد بر گشادست
    حقيقت جوهرم در جان نهادست
  • چنان در تقوي باطن يکي ام
    که کلي با محمد بيشکي ام
  • که در يکي زدم اينجا قدم من
    گذشتم از وجود و از عدم من
  • قدم را محو کردم در نهاني
    يکي گشتم ز اسرار معاني
  • دو عالم را يکي ديدم در اينجا
    محمد (ص) از همه بگزيدم اينجا
  • چو او بد جزو و کل ديگر چه بينم
    از اين بيشک در اين عين اليقينم
  • بسي ديدم بلا و رنج اينجا
    شد آخر پاي من در گنج اينجا
  • ز گنج او بسي درهاي اسرار
    برافشاندم در اينجا گه باسرار
  • در اين گنج کل آن کس بينند
    که جز پيغامبر اينجا مي نبيند
  • بسر اين گنج در اسرار افشاند
    بگفت و گر چه مخفي نکته ها راند
  • چنان اين گنج او خواهد نمودن
    در آخر از ميان خواهد ربودن