نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
تو بيچون آمدي
در
لوح بيشک
قلم بنوشته اينجاگه تو از يک
تو بيچون آمدي از مه بماهي
چگويم دوست
در
چشمم چو ماهي
تو بيچون آمدي از مشتري باز
در
اينجا باز ديدي بيشکي راز
تو بيچون آمدي
در
عين انجم
ز نور خويش کردي جملگي گم
تو بيچون آمدي
در
ديد آتش
ترا آتش شده اينجايگه خوش
تو بيچون آمدي
در
مخزن باد
يقين مر باد از تو گشت آباد
تو بيچون آمدي
در
معدن کان
حقيقت لؤلؤ و دراست و مرجان
وصال کعبه تو يافت منصور
از آن شد
در
همه آفاق مشهور
چنان شو همچو اول
در
همه ديد
مگرد اين بار اندر گرد تقليد
چنان شو
در
همه يکتا نموده
که مي خود گفته باشي يا شنوده
چنان شو همچو اول
در
همه گم
که عالم قطره بد تو عين قلزم
صفاتت محو کن تا کل شوي ذات
اگر چه خود يکي ديدي
در
آيات
صفاتت محو کن بيچه و چون
حقيقت محو شو
در
هفت گردون
حقيقت محو شو
در
نور خورشيد
برافکن مشتري با نور ناهيد
حقيقت محو شو چون خود نمودي
که چون خورشيد
در
گفت و شنودي
چنانت عاشقان
در
جستجويند
که کلي خود تواند و خود تو گويند
حقيقت عقل دور انديش داري
از آن سودا همه
در
پيش داري
بخواهي ريخت بيشک خون جمله
که هستي
در
درون بيرون جلمه
تو بودي بيشکي ديدار منصور
که کردي فاش خود
در
جمله مشهور
تو بودي بيشکي
در
خود نمودار
ز عشق خويش رفتي بر سر دار
همه ذات تو ديد و خويش
در
باخت
ميان عاشقان خود سر برافراخت
همه ذات تو ديد اينجاي تحقيق
در
آخر شد فنا و يافت توفيق
چنان
در
بحر ذاتت خورد غوطه
نه بي رزق و نه بي تدبير فوطه
که خود را
در
اينجا جوهر تو
بسوزانيد مر هفت اختر تو
چنان اندر صفاتت گشت موصوف
عيان
در
قرب ذاتت گشت موصوف
فنا کرد اختيار و بود خود يافت
ترا
در
جزو و کل محبوب خود يافت
چنان
در
عشق تو حيران شده هست
که صورت پيش ذرات تو بشکست
همه بي روي تو هيچست اينجا
حقيقت پيچ
در
پيچست اينجا
وصالم يافت
در
عين دلم او
نمود خويشتن زد بر عدم او
چنان واله و حيران يکي يافت
که خود ذات تو
در
خود بيشکي يافت
ز تو منصور اين عز و شرف ديد
حقيقت جوهر تو
در
صدف ديد
وصال دوست را شايد يکي گو
وجود خويش
در
باز و چنان گو
نشايد عشق جانان ناتوان را
کسي بايد که
در
بازد جهان را
کمال عشق
در
وي راز باشد
ز عشق دوست او سرباز باشد
جمال دوست بيند
در
عيان او
بماندي بي نشان جاودان او
حقيقت بود خود يابد ز صورت
يکي بيند
در
اينجا بي کدروت
اگر کشته شوي
در
قربت يار
رسي اندر زمان حضرت يار
اگر کشته شوي
در
پيش جانان
شوي خورشيد همچون ماه تابان
تو باشي جزو و کل را ديد
در
ديد
از اين سر ز من بتواني اشنيد
يقين ميدان که کشتن
در
بريار
به از اين زندگاني تو عطار
هزاران جان چه باشد تا فنايت
کنم اينجايگه
در
خاک پايت
ز دست صورت اندر صد بلايم
بکش وآنگه رسان
در
ديد لايم
از اينصورت اگر چه راز ديدم
بمردم از خود و
در
تو رسيدم
وليکن گر چه صورت هست
در
وي
حقيقت مستي دارم از اين مي
مرا عشقت بخواهد کشت تحقيق
که تا يابم
در
آخر دوست توفيق
بکش عطار را تا باز يابم
جمالت را و
در
خدمت شتابم
در
اين بند و بلا او را بخواهي
تو گشتي حاکمي و پادشاهي
در
اين بند و بلا او هست تسليم
حقيقت فارغت از ترس وز بيم
در
اين بند و بلا مستانه و خوش
گهي تسليم هست و گاه سرکش
در
اين بند و بلا چون رخ نمائي
ورا بندي تو از دل برگشائي
صفحه قبل
1
...
2038
2039
2040
2041
2042
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن