167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • نميداند مگر ليلي در اينجا
    که مجنون ميکند هر لحظه غوغا
  • نميداند مگر ليلي در اينراز
    که خواهد گشت مجنون جان و سرباز
  • چنان مجنون فتاده در دل خونست
    که اندر وي نظاره هفت گردونست
  • عجب ليلي درون جان بمانده
    ميان خاک ره در خون بمانده
  • چنان عطار مجنون وصالست
    که گوئي در غم و رنج و وبالست
  • چنان ديدم جمال روي جانان
    که چون مجنون شدم در عشق پنهان
  • چنان مستم که با خود مينمايم
    که در هستي بکل عين بقايم
  • چنان در جان من بنشسته محبوب
    که طالب را بيک ره ديد مطلوب
  • دلم چون يار ديد و با خود آمد
    در آخر فارغ از نيک و بد آمد
  • منم امروز بنموده در اينراز
    ابا عشاق خود انجام و آغاز
  • جمال روي ليلي بس عيانست
    از او شوري فتاده در جهانست
  • چو ليلي در زمانت رخ نمايد
    دم از آيينه ات کلي ربايت
  • چو ليلي ديده اي گشته مجنون
    مشو هر لحظه در خود دگرگون
  • جمالم مينمايد در دل و جان
    ولي ديگر شود از چشم پنهان
  • دمي بيدار باشم در رخ يار
    حقيقت گوش دارم پاسخ يار
  • چنان با من شود ليلي يگانه
    که من مجنون نبينم در ميانه
  • شود با من يکي در خلوت راز
    که من مجنون نبينم آنزمان باز
  • همه ليلي شوم آن لحظه در دوست
    برون آيم يکباره من از پوست
  • منم ليلي منم مجنون در اسرار
    بشد ليلي و مجنون ناپديدار
  • چو ليلي با همه اندر ميان است
    ابا عشاق در شرح و بيان است
  • رها کن ليلي و مجنون تو بنگر
    بجز منصور کل در خود تو منگر
  • نديدي مر مرا ماندي تو فارغ
    مگر در گور خواهي گشت بالغ
  • چنان کين و حسد در تست موجود
    که همچون آتشي و مي رود دود
  • تو در اين کبر ماندستي چو نمرود
    زيان خويش ميداني يقين سود
  • تو در کبر و حسد ماندي چو فرعون
    نه يک ذاتي که هستي لون بر لون
  • تو در کبر و حسد هستي چو شيطان
    که ذرات جهان کردي پريشان
  • در اين کبر و مني بيشک بماني
    ره از گم کردي جايي نداني
  • چو مردان در درون خود صفا ده
    ز جان صلوات را بر مصطفا ده
  • از او غافل مشو و ز کبر بگذر
    حسد را هيچ در اينجا تو منگر
  • مشو غافل دمي بيدار خود باش
    هميشه در پي اسرار خود باش
  • مشو غافل وصال دوست درياب
    در آخر سوي جانان زود بشتاب
  • ز اصل کاف و نون گشتي تو پيدا
    در اين روي زمين گشتي هويدا
  • از آنجا آمدي بيجسم و بيجان
    در اينجا فاش گشتي راز خود دان
  • زمين و آسمانها در تو پيداست
    همه اشيا درون تو هويداست
  • که هر چيزي که بيني خويش يابي
    حقيقت جزو و کل در پيش يابي
  • اگر خورشيد بيني هم تواني
    که در صورت ترا بنمود جاني
  • تو خورشيدي ز برج ذات گردان
    حقيقت در وجود خويش گردان
  • بتو پيداست اينجا نور زهره
    توئي در عين اشيا مانده شهره
  • بتو پيداست اينجا جمله انجم
    حقيقت جملگي در نور تو گم
  • يکي بين و يقين را دار در پيش
    دگر اينجايگه کافر مينديش
  • يکي درياب و در يکي احد شو
    حقيقت فارغت از نيک و بد شو
  • مسلماني رها کن گرد کافر
    بگو تا چند باشي در پي شر
  • حقيقت کافر فقر و فنا شو
    تو در يکي بکل عين بقا شو
  • تو در يکي قدم زن همچو مردان
    رخت را از دوئي اينجا بگردان
  • تو در يکي قدم زن اصل آسا
    کلش رنج و بلا و خوش بياسا
  • تو در يکي قدم زن همچو منصور
    يک نزديک بين و بس دوئي دور
  • تو در يکي قدم زن بي نمودار
    حجابت جسم دان آن نيز بردار
  • تو بيچون آمدي چون اين بداني
    مگر آندم که باشي در معاني
  • تو بيچون آمدي در جمله ذرات
    حقيقت هست اينجا عين آن ذات
  • تو بيچون آمدي در هر چه ديدي
    ولي اينجا کمال خود نديدي