167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • خدا بيند خدا صورت نداند
    وگر داند در او حيران بماند
  • چو جان شد جسم آمد در سوي خاک
    نهان گرديد زير چرخ افلاک
  • حجابي نيست صورت اندر اين خاک
    که اينجا مي شود هم محو در پاک
  • در اينجا صورتت مانند خونست
    ولي اين قصه با مل رهنمونست
  • حقيقت همچو جان اينجا شود گم
    مثال قطره در درياي قلزم
  • حقيقت قطره چون در بحر پيوست
    يقين هم نيست گردد کاندر او هست
  • دگر هم آب شد اينجا روانه
    رسد در آب اينجا بي بهانه
  • که عطار است اينجا راز ديده
    ز خود مرده در اينجا باز ديده
  • چنان اين سر در اينجا باز ديدست
    که خود مردست وين کل راز ديدست
  • در آخر ترک خواهد بد ز صورت
    ببايد شد از اين معني ضرورت
  • ببايد شد از اين دنياي غدار
    نبايد بست دل در دهر خونخوار
  • چو مردان از دم او کن کناره
    مکن در سوي آن ملعون نظاره
  • ترا دنيا خوش آمد اي بردار
    چو ققنوس اينزمان در سوي آذر
  • ترا دنيا چنان در قيد کردست
    که مرغ جانت اينجا صيد کردست
  • نخواهي يافت آخر مي رهائي
    چرا بيچاره در قيد و بلائي
  • جهان و هر چه در روي جهان است
    چو يک ذاتست چون يابد جهان است
  • جهان بگذار و بگذر زو يقين تو
    چو مردان باش در خود پيش بين تو
  • جهان بگذار چون مردان و ديندار
    نمود خويش در عين اليقين دار
  • جهان بگذار و همچون او فنا شد
    در آن ديد جهان عين بقا شو
  • چه ديدي آخر از دنيا چگوئي
    که سرگردان در او مانند گوئي
  • ز دنيا هيچ دل شادان نباشد
    عجب در غرق اين دريا فتادي
  • در اين دريا بسي کشتي نظر کن
    دل خود را از اين دريا خبر کن
  • در اين دريا هر آن کشتي که يابد
    شتابان سوي آن کشتي شتابد
  • ز دنيا بگذر اي دل يکزمان تو
    مبند اينجاي خود در جسم و جان تو
  • دلا چون آخر کارست در خاک
    ترا جا و مقام از ديد افلاک
  • ترا حاصل حقيقت راز باشد
    اگر چشمت در اينجا باز باشد
  • چو جانست عاقبت اينست ديدي
    در اينجا جز بيان کامي نديدي
  • ره تحقيق گير و در فنا کوش
    بجز تحقيق منگر باش باهوش
  • نخواهد بود با تو جز تو همراه
    يقين خواهي شدن در منزل شاه
  • چو زان منزل يقين آگاه گشتي
    در آخر بيشکي اينره نوشتي
  • در آنمنزل که نامش قبر باشد
    اگر اينجا ترا مر صبر باشد
  • فنا خواهي چون مردان گشتن اينجا
    در آنمنزل شوي کلي مصفا
  • در آخر يافت خواهي عين توفيق
    فنا خواهي شدن اول بتحقيق
  • کنون صبري کن ايدل همچو آدم
    که تا زين دم رسي در قرب آندم
  • کنون صبري کن ايدل همچون يعقوب
    که تا در رنج گردي بيشکي خوب
  • کنون صبري کن ايدل همچو عيسي
    که ناگاهي رسي در سوي اعلا
  • کنون صبري کن ايدل چون حسن تو
    يکي شو در نمود جان و تن تو
  • کنون صبري کن ايدل چون حسيني
    که سر در باخت او بي مکر و شيني
  • در اينجا وصل خواهي يافت بيچون
    بوقتي کز نهاد آئي تو بيرون
  • ميان خاک در خون اصل يابي
    فنا گردي و آنگه وصل يابي
  • بخوان اينراز ايمرد يقين تو
    چو مردان باش کلي در يقين تو
  • بريزان خون ز چشم خود بيکبار
    که خواهي گشت در خون ناپديدار
  • چو تن باتست و تو در تن فتاده
    حقيقت تو از او او از تو زاده
  • اگر امروز قدر تن نداني
    در آخر چون بداني خيره ماني
  • تو تن را کي شناسي زانکه جاني
    در او پيداست اسرار معاني
  • در او پيداست اينجا ذات بيچون
    که تکرارست و گفتم بيچه و چون
  • در او پيداست اسرار آلهي
    بيابي هر چه زين آيينه خواهي
  • از اين آيينه موجودست اشيا
    در او بنموده رخ پنهان و پيدا
  • از اين آيينه گر خورشيد يابي
    در او تو طلعت ناهيد يابي
  • در اين آيينه ماه و مشتري ياب
    حقيقت آينه خود مشتري ياب