نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
در
آن دردي و مستي گر زني دم
برون بايد شد از جنت چو آدم
مرا اين راز آن شد آشکاره
که کل
در
پير خود کردم نظاره
چو آدم از بهشت خود برون کرد
سرشته خاک من
در
عين خون کرد
بر عاشق بجز جانان نگنجد
که
در
تحقيق جسم و جان نگنجد
بهشت و حور و غلمان و
در
دوست
حقيقت مغز يارست و دگر پوست
چنانت سر با آدم بگويم
در
اينجا درد و درمانت بجويم
چو پير عشق او را روي بنمود
مر او را کل
در
توفيق بگشود
مرا بشناس و با من باش ساکن
که
در
آخر کنم بود تو ايمن
کنون جز من مدان
در
سينه خويش
منم پير تو اي ديرينه خويش
همه مانند نقشي بود پيشت
اگر چه
در
برون هست خويشت
همه اندر نمود آدم اينجا
منت کردم
در
اينجا گه مصفا
نديدستي نديدي زان شدي دور
بخود گشتي
در
اين جنات مغرور
ولي
در
عاقبت آدم نداني
که سر دوست رازست و نهاني
منت سر تو آدم راز گويم
ز تو
در
تو حقيقت راز جويم
منم بر تو يد قدرت نموده
در
اينجا گه مه بدرت نموده
حقيقت نوش با ما نيش باشد
ترا اينراه ما
در
پيش باشد
رهي
در
پيش داري آدم پير
بيايد رفتن اکنون مي چه تدبير
رهت
در
ما کن و رس بر درما
که با تست اينزمان مر رهبر ما
ره عشقم ره دور و درازست
در
او گاهي نشيب و گه فرازست
توئي آدم ز جنت رفته بيرون
فتاده اينزمان
در
سير گردون
رهي دور و عجب
در
پيش داري
ابا خود پير پيش انديش داري
ترا خود مي کند
در
خود خطايي
نداري زهره تا گوئي جوابي
تو چون
در
شکي او را کي شناسي
چو طفل از عين وحشت مي هراسي
ترا مي گويد اينجا گه دمادم
در
ايندم چون توئي مر عين آدم
خطايت مي کند هر لحظه زينسان
تو هستي هر نفس
در
خود هراسان
نميداني جوابي دادن او را
که باشد
در
خور جانان نکو را
نميداني که راهت از کجايست
از آن جان تو
در
خوف و اينجايست
دمي گويد منت بيرون فکندم
دمي گويد منت
در
خون فکندم
دمي گويد مترس و خوش همي باش
گهي
در
آب و گه آتش همي باش
دمي تاجت نهد بر سر ز شاهي
دميت از مه
در
اندازد بمائي
دمي
در
خاکت اندازد بخواري
نباشد زهره تا سر را بخاري
بجز آنکو
در
اين ره درد يابد
چو مردان خويشتن او فرد يابد
گهي
در
بار غم مانند منصور
بسوزد تا شود کلي علي نور
نميداني که يارت با تو چونست
گهي
در
راستي گه با سکونست
کند بودت که تا رازش بگوئي
ندانم تا
در
اينمعني چگوئي
نمي ياري بترک جان خود کرد
که چون منصور گردي
در
همه فرد
نمي ياري چو آدم
در
ره او
فتادت تا رهي بر درگه او
نمي ياري دمي تا راز بيني
وصال شه
در
اينجا باز بيني
نمي ياري وصال شاه ديدن
گذشتن از خود و
در
وي رسيدن
طبيعت مر ترا
در
دوزخ انداخت
وجودت از تف اين نار بگداخت
بخواهد کشتنت
در
عين اين نار
تو همچون کافري دادست زنار
بت نفس تو کافر مرد خواهد
شدن
در
آتش اينجا گه نکاهد
شکست اين و يقين را باز جو تو
ابا جانت
در
اينجا راز جو تو
بصورت مبتلا تا چند باشي
در
اين عين بلا تا چند باشي
ترا چون نيست دردي کي شود دوست
ترا چون نيست مغزي باش
در
پوست
از آني مانده
در
زندان بمانم
که خود بيني چو او بيشک دمادم
بود کز سر معني باز يابي
رسي
در
منزل آنگه شاه يابي
ترا چون نيست رهبر بر سر راه
بماندستي چو روبه
در
بن چاه
تو رهبر را طلب کن
در
دل ريش
وز او بگشاي کلي مشکل خويش
حجاب از پيش بردارد
در
آخر
شود مخفي و بود او بظاهر
صفحه قبل
1
...
2033
2034
2035
2036
2037
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن