167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • ز سهم سيف او مريخ لالست
    فتاده زار دائم در وبالست
  • تمات کوکبان چرخ گردون
    شوند از عشق او گردان و در خون
  • ترا زيبد رسولي در ميانه
    که عز و رفعتت شد جاودانه
  • ترا زيبد که گرداني قمر را
    دو نميه در بر اهل نظر را
  • ترا زيبد که فخر تست آفاق
    همه اندر دوئي تو در ميان طاق
  • زهي طاق دو ابروي تو محراب
    بر محراب تو جان رفته در خواب
  • توئي شاه و همه اينجا غلامت
    بکرده گوش در سوي پيامت
  • از آن موئي در اينمعني نگنجد
    دل و جان نزد شرعت خد چه سنجد
  • ره شرع تو هر کو يافت کل شد
    در اينجا بيشکي بي عيب و ذل شد
  • وصالت يافت کز خود شد جدائي
    رسيد آنگاه در عين خدائي
  • وصالت يافت آنکو شرع بگزيد
    رسيد از ديد تو در ديدن ديد
  • نداند راه سوي تو دل و جان
    بماند تا ابد در عين زندان
  • ندارد هيچ چيزي جز سر تو
    چو خاک افتاد مسکين بر در تو
  • در تو دارد و هر کس ندارد
    جز از تو رو ز پيش و پس ندارد
  • رهاني مرد را زين گفتن پر
    اگر چه ريخت از بحر دلش در
  • پيامت گفت اينجا جمله سرباز
    در آخر پيش رويت گشت سرباز
  • توئي پيغامبران را شاه و سرور
    نگه کن در دل عطار بنگر
  • ز تو آدم شرف دارد ز بودش
    که بد نوري ز ذاتت در وجودش
  • توئي مهتر توئي بهتر چگويم
    که در ميدان شرع تو چو گويم
  • بسي چوگان عشقت خورده ام من
    از آن در عشق تو خو کرده ام من
  • چنان عطار در درد تو بگداخت
    باخر يافت راحت بس سر افراخت
  • دوا کن ايندل مسکين مجروح
    مر او را قوت آور در سوي روح
  • چنانست ايندل درمانده در غم
    که چيزي جز تو نيست او را يقين هم
  • چنانم شد فنا دل در ره تو
    که اول بود اينجا آگه تو
  • کنونش عقل شد در عشقت ايجان
    کند هر لحظه اينجا شرح و برهان
  • چو عشق روي تو آمد در اينجان
    حقيقت فاش گفتم راز جانان
  • چو عشق روي تو ديدار بنمود
    مرا آنجا در اسرار بگشود
  • چو عشق روي تو خورشيد جان بود
    مرا اينجا در اسرار بگشود
  • نميدانست کس عشق تو جانا
    ز من شد بعد از اين در جمله پيدا
  • ز من پيدا شد اسرار يقينت
    که من بودم در اينجا پيش بينت
  • کنون سر با تو و سر با تو دارم
    که هستي در حقيقت غمگسارم
  • سرو کارم کنون سوي تو افتاد
    که خبر با بار در کوي تو افتاد
  • بماند تا ابد بسته در اين پاي
    نيارد وقت بيشک جاي بر جاي
  • بود طالب کسي کو راز بيند
    در اينجا ديد شرعت باز بيند
  • ره شرعت سپردم اينزمان من
    نهادم در برت کون و مکان من
  • همه در تست بردار اين گمانرا
    که تا بيشک يکي بيني عيان را
  • همه در تست اي اول نديده
    ز ديد وصل او نامي شنيده
  • گمانت آنچنان بگرفت در بند
    که از اسرارت اينجا گه بيفکند
  • گمانت آنچنان محبوس دارد
    که اين در بر تو کل بدروس دارد
  • گمان بردار اي بنموده خود را
    فکنده تهمتي در نيک و بد را
  • گمان بردار اي عين العيان تو
    دگر کن شرح و ديگر در بيان تو
  • حقيقت بين تو در عين شريعت
    شريعت خود بدان بيشک حقيقت
  • حقيقت بيشکي چون راه داري
    در او ديدار روي شاه داري
  • حقيقت جمله مردان يافتستند
    در او از جان و دل بشتافتند
  • حقيقت هر که اينجا يافت در خود
    برش يکسان نمايد نيک يا بد
  • حقيقت جوهري اندر تو پيداست
    کز او در جمله عشق و شور و غوغاست
  • حقيقت در تو بنمودست ديدار
    اگر مردي يقين خود را پديد آر
  • تو پيري در درون داري حقيقت
    نديده پير خود گويد شفيقت
  • ز پير عشق بستان جام و کن نوش
    چو احمد جامه تحقيق در پوش
  • ز پير ار جام بستاني دمادم
    بيارت در رساند او به يک دم