167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • منم بيچون و بي ديده چگونه
    که هستم در درونها و برون نه
  • حجاب کفر و دين و خوب و زشتم
    همه در خاک قدرت من نوشتم
  • بمن پيدا شده هر انس و جانم
    مرا دانند و من در جمله دانم
  • همه جانها ز من حيران نمايد
    فلک در ذات من گردان نمايد
  • منم من باشم و گردان اين خلق
    نهان در ذات بيچونم که الحق
  • بعدلم گر کسي کردست روزي
    در اينجا گاه بر بيچاره سوزي
  • ز قرآن در گشا و راز بنگر
    تو چون منصور خود را باز بنگر
  • ز قرآن در گشايد راز بيني
    تو چون منصور خود را باز ببيني
  • ز قرآن يافت او اين عزت و ناز
    ز قرآن در دو عالم عالم شد سرافراز
  • حقيقت شد يقين خور در رخ زرد
    چو ديد آن نور روي احمد (ص) فرد
  • بجان هر مشتريش مشتري شد
    ز جان و دل ورا در چاکري شد
  • چو منصور تو اينجا ميزنم دم
    اناالحق در تو اي بيچون همدم
  • چو منصور تو ميخواهم در اينجا
    که اندازم چو او يک شور و غوغا
  • چو منصور تو يک آتش فروزم
    وجود و بود خود در ناز سوزم
  • چو منصورت فناي خويش خواهم
    تمامت جزو و کل در پيش خواهم
  • ز قرآن يافت او اين عزت و ناز
    ز قرآن در دو عالم شد سرافراز
  • حقيقت شد يقين خور در رخ زرد
    چو ديد آن نور روي احمد (ص) فرد
  • بجان هر مشتريش مشتري شد
    ز جان و دل ورا در چاکري شد
  • چو منصور تو اينجا ميزنم دم
    اناالحق در تو اي بيچون همدم
  • چو منصور تو اينجا ميزنم دم
    اناالحق در تو اي بيچون همدم
  • چو منصور تو ميخواهم در اينجا
    که اندازه چو او يک شور و غوغا
  • چو منصور تو يک آتش فروزم
    وجود و بود خود در ناز سوزم
  • چو منصورت فناي خويش خواهم
    تمامت جزو و کل در پيش خواهم
  • اناالحق با تو ميگويم دل و جان
    همي بارم ز ديده در و مرجان
  • اناالحق با تو ميگويم در اينراز
    که افکندم ز رويت پرده را باز
  • اناالحق با تو ميگويم ز اسرار
    که در جانم شدي کلي پديدار
  • اناالحق با تو ميگويم که ذاتي
    مرا بنموده در عين صفاتي
  • تو بودي بود من اي بود جمله
    نموده در همه معبود جمله
  • ز جان در سوي جانان برده کل راه
    شده از سر بيچون مست و آگاه
  • عجائب حالتي باشد در اينراز
    چگويم با که گويم اين سخن باز
  • ز عشق دوست هم در دوست ديدم
    چنان کاينجا کمال اوست ديدم
  • چو خورشيدي شدم در عين آن ذات
    بتابيدم چو خور بر جمله ذرات
  • چو خورشيدي شدم در بود بودم
    چو خورشيد دگر رخ را نمودم
  • چو خورشيدي شدم در ديدن ديد
    گذر کردم ز طامات و ز تقليد
  • چو خورشيدم من اندر عين افلاک
    فتاده در نمود حقه خاک
  • چو خورشيدم بمانده در تک و تاب
    بهر جا گه روان گشته با شتاب
  • چو خورشيدم قمر پيدا نموده
    قمر در ذرات خود يکتا نموده
  • چو خورشيدم قمر را محو کرده
    دگر در اندرون هفت پرده
  • چو خورشيدم دگر ز آغاز و انجام
    قمر را بدو کرده در سرانجام
  • منم خورشيد گردان کرده ام نور
    منم در جلمه آفاق مشهور
  • منم خورشيد اين برج سعادت
    نموده روي خود در تيه قربت
  • منم خورشيد تابان در دل و جان
    منم جان و منم دل جان جانان
  • منم خورشيد پيدايم ز پنهان
    منم جوهر در اين درياي عمان
  • دمي گوشم نداري لن تراني
    هميگويم در اين شرح و معاني
  • دمي عشقم ز جان هر رخ نموده
    در اسرار کلي بر گشوده
  • دمي در پرده بنمايم جمالم
    بهر گو خواهم اينجا گه وصالم
  • دمي در خلوت جانان که باشيم
    همه جانان شود ما خود نباشيم
  • همه جانان شوم در عين خلوت
    رسم بيچون بسوي ذات قربت
  • همه جانان شوم در عين آن ذات
    چو خورشيدي که اندر عين ذرات
  • همه جانان شوم چون هست جانان
    در آنحالت بمانم مست جانان