نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
همه جانان بود
در
ديد معبود
زبان خويش داند بيشکي سود
همه جانان بود
در
جمله اشيا
گهي مه باشد و گاهي ثريا
گهي خورشيد باشد بيزوال او
گهي چون مه شود
در
اتصال او
گهي چون مه شود سالک
در
افلاک
گهي واصل شود چون کره خاک
گهي مي بر دهد
در
روي عالم
کند هر باغ و بستان شاد و خرم
گهي مرزنده آرد جمله ذرات
گهي محو فنا
در
ديدن ذات
گهي
در
شور باشد همچو دريا
گهي موجش برد سوي ثريا
بجز يکي نبيند
در
عيان او
بجز يکي نباشد جان جان او
اگر چه روح پاکت گشت جانان
توئي
در
جزو و کل خورشيد تابان
جواهر نامه باقي چند ماندست
ز بهر اين دلم
در
بند ماندست
کتابي ديگر است از جوهر راز
که بي پرده سخن راند
در
اعزاز
يقين وصلست
در
وي رخ نموده
مرا دلدار زان پاسخ نموده
چنان واصل شدم
در
ديد هيلاج
که خواهم کشت خود را همچو حلاج
در
آخر چون نماند مر حجابت
نماي آخر بکل عيان کتابت
چه ميگويد دل از مستقبل و حال
بهرزه ميزني
در
خويشتن فال
نمي بينم
در
اين عين رياضت
که تا کي باز بينم آن سعادت
در
انديشه چنان مست و خرابم
که يک لحظه نيايد هيچ خوابم
دمي ز انديشه تو اين دل من
نشد خالي
در
اين آب و گل من
چنانم
در
تجلي گم ببوده
که اين قطره بکل قلزم نموده
چنانم
در
تجلي تو جانباز
که افکندم ز خود اين پرده راز
چنانم
در
تجلي گم شده من
که بود تو بکل حاصل شده من
چنانم
در
تجلي وصل ديده
که هستم بيشکي من وصل ديده
چنانم
در
تجلي راز ديده
که هستم بيشکي من راز ديده
چنانم
در
تجلي بود بوده
که دانم جمله با معبود بوده
چنانم
در
تجلي همچو ماهي
که گه کوهي نمايم گاه کاهي
چنانم
در
تجلي فارغ و خوش
که گه آبي شوم من گاه گه آتش
چنانم
در
تجلي چون فلک من
که ديدم ذات اشيا يک بيک من
چنانم
در
تجلي ديد رويت
که هر دم سر نهم بر خاک کويت
چنانم
در
تجلي راز گويان
نه با عصفور با شهباز گويان
ز عشقت گفتم و
در
درد مردم
شدم من زنده و اين گوي بردم
ز عشقت آگهم اي جان من تو
در
اين عالم خور تابان من تو
ز عشقت آگهم اي راحت جان
از آن مي بارم از خود
در
و مرجان
ز عشقت آگهم
در
آخر کار
که خواهم کشتنم آخر چنين زار
ز عشقت آگهم اي جان جانم
که خواهي کشت آخر
در
نهانم
منم
در
چشم تو بينائي تو
منم دردست تو گيرائي تو
منم
در
ديد ديدار تو پنهان
نمود و رخ چنين ميگوي و ميدان
منم
در
تو چنين خوناب بر جاي
روانه گشته چون سيلاب اينجاي
منم
در
تو چو خاک افتاده اينجا
ترا کرده زديد خود مصفا
منم چون کرده اينجا
در
تن تو
فتاده خرد کرده مسکن تو
مرا بشناس و مي بينم دمادم
نموده عين ياهويت
در
ايندم
منم يا هو يقين
در
کل اشيا
منم بر جمله اسرار دانا
نگر قرآن من تا راز داني
در
اينجا سر ذاتم باز داني
نگر قرآن من
در
جمله اشيا
که کل از نور قرآن گشت پيدا
اگر اسرار قران گشت موصوف
ترا بيشک شوي
در
جمله معروف
چو قرآنست اينجا راز بيچون
نموده ذات خود
در
بيچه و چون
بقرآن کن تقرب از دل پاک
که تا گردي تو روحاني
در
اين خاک
بقرآن کن تقرب همچو منصور
کز اين سر گشت
در
آفاق مشهور
ز قرآن يافت
در
قرآن قدم زد
نمود خويش کلي بر عدم زد
ز قرآن او حقيقت رهنمون شد
ز شوق عشق
در
درياي خون شد
ز قرآن درگشا تا راز يابي
تو چون منصور خود
در
بازيابي
صفحه قبل
1
...
2029
2030
2031
2032
2033
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن