نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
چو يوسف باز ماندي
در
اسيري
درون چاه تو بدر منيري
ترا اين عشق کرد اندر بن چاه
فرو انداخت ديگر
در
بن چاه
ترا يوسف نموده رخ
در
اينجا
همه ملک دلت پر شور و غوغا
نمي بيني تو يوسف را
در
آن ديد
نخواهي ديد ديگر اين که بشنيد
ترا يوسف جمال خويش بنمود
در
اينجا گه وصال خويش بنمود
جمال يوسف اينجا رخ نموداست
فراز تخت جان
در
عين بودست
نديدي يوسف و
در
خون بماندي
ز وصل يوسفت بيرون بماندي
ترا گم کرده ره عقل پر انديش
جمال يوسف بد
در
عيان پيش
نبرد او راه و تو از ره بينداخت
چو پروانه ترا
در
شمع بگداخت
چو يوسف با تو
در
پرده نشستست
وجود تو ترا از دور خستست
ترا يوسف جدا و تو جدائي
از آن
در
فرقت و عين بلايي
ترا يوسف بشد از پيش ناگاه
فتاده گشت يوسف
در
بن چاه
ز تو شد دور و اندر چاه غم ماند
در
آن منزل ميان لانعم ماند
دو عالم
در
رخ او کل عيان بين
رخش خورشيد برج لامکان بين
دو معني دارد اين گر راز داني
دو معني
در
يکي کل باز داني
چومردان راه بر تا راه يابي
در
آن ديدار ديد شاه يابي
که بر خواند
در
اينجا راز عطار
که داند عاقبت مر ناز عطار
چنان
در
عين دانائي فتادست
که سر از دور پيش جان نهادست
که ميداند يقين تا جايش اينجا
که او پيداست
در
پنهانش اينجا
چنان از شوق جانانست
در
ذات
که هم ذاتست گوئي جمله ذرات
مقامي دارد او را
در
مقالت
کز آنجا يافت او عين سعادت
چو من رفتم چه کفرست و چه دينست
که
در
آخر مرا عين اليقين است
مرا بنموده ره
در
سوي خود او
بکردم فارغ از هر نيک و بد او
منم اصل اندر اينجا وصل ديده
ترا
در
پرده ديد اصل ديده
منم اصل و منم وصل و منم ذات
که بنمودم ترا
در
ديد ذرات
منم بيچون ترا چون آفريدم
نمي يابي
در
اين جاويد ديدم
منم کردم بيان
در
هر معاني
هر آن چيزي که گفتم خود بداني
گمان داري از آني مانده بر
در
مهي دريافته وصلم منم خور
رسانم آخرت تا باز يابي
مرا ديدار خود
در
راز يابي
مرا بنگر که خود رامن ببيني
در
اين بودم اگر صاحب يقيني
مرا بنگر تو
در
ذرات عالم
که ميگويم ترا سر دمادم
خبر کن از من اين بود وجودم
که من رخ اينزمان
در
سر نمودم
خبر کن جمله از خورشيد رويم
که من
در
جمله اندر گفتگويم
خبر کن جمله از من تا بدانند
چو
در
تو ديدنم حيران بمانند
منم يعقوب يوسف
در
درونم
ز من پرس از وصالش تا که چونم
جمال يوسفم
در
مصر جانست
ز من بيشک همه شرح و بيانست
منم يوسف جمال آفتاب است
شده ذرات من
در
نور و تابست
منم يوسف که عين جاه ديدم
در
آخر رفعت اين چاه ديدم
جمال من چنان غوغا فکندست
که اول شور
در
جانها فکندست
جمال من يقين عين جمال است
زبانها
در
جلالم گنگ و لالست
چو من ره بردم و راهت نمودم
در
بسته برويت بر گشودم
جواهر نامه کردستم ترا فاش
زماني
در
يقين مانند من باش
بسوي من رسي بنگر سلوکم
که
در
معني عيان شمس الدلوکم
ايا سالک گر اينجا باز بيني
تو مر عطار
در
خود باز بيني
مرا
در
خويشتن بين تا بداني
چنين شوگر چو من صاحب يقيني
چنان خود
در
درون خود باش ساکن
که تا باشي تو از دلدار ايمن
چنانت رخ نمايم
در
دل و جان
که بنمايم يقينت جان جانان
کرا مي گوئي اين اسرار عطار
که
در
خوابند جمله نيست هشيار
شود مر سالک او راه ديده
در
آخر مر جمال شاه ديده
که جز جانان نبيند نيز مرحم
چنان واصل بود
در
کؤن عالم
صفحه قبل
1
...
2028
2029
2030
2031
2032
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن