167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • چو يوسف باز ماندي در اسيري
    درون چاه تو بدر منيري
  • ترا اين عشق کرد اندر بن چاه
    فرو انداخت ديگر در بن چاه
  • ترا يوسف نموده رخ در اينجا
    همه ملک دلت پر شور و غوغا
  • نمي بيني تو يوسف را در آن ديد
    نخواهي ديد ديگر اين که بشنيد
  • ترا يوسف جمال خويش بنمود
    در اينجا گه وصال خويش بنمود
  • جمال يوسف اينجا رخ نموداست
    فراز تخت جان در عين بودست
  • نديدي يوسف و در خون بماندي
    ز وصل يوسفت بيرون بماندي
  • ترا گم کرده ره عقل پر انديش
    جمال يوسف بد در عيان پيش
  • نبرد او راه و تو از ره بينداخت
    چو پروانه ترا در شمع بگداخت
  • چو يوسف با تو در پرده نشستست
    وجود تو ترا از دور خستست
  • ترا يوسف جدا و تو جدائي
    از آن در فرقت و عين بلايي
  • ترا يوسف بشد از پيش ناگاه
    فتاده گشت يوسف در بن چاه
  • ز تو شد دور و اندر چاه غم ماند
    در آن منزل ميان لانعم ماند
  • دو عالم در رخ او کل عيان بين
    رخش خورشيد برج لامکان بين
  • دو معني دارد اين گر راز داني
    دو معني در يکي کل باز داني
  • چومردان راه بر تا راه يابي
    در آن ديدار ديد شاه يابي
  • که بر خواند در اينجا راز عطار
    که داند عاقبت مر ناز عطار
  • چنان در عين دانائي فتادست
    که سر از دور پيش جان نهادست
  • که ميداند يقين تا جايش اينجا
    که او پيداست در پنهانش اينجا
  • چنان از شوق جانانست در ذات
    که هم ذاتست گوئي جمله ذرات
  • مقامي دارد او را در مقالت
    کز آنجا يافت او عين سعادت
  • چو من رفتم چه کفرست و چه دينست
    که در آخر مرا عين اليقين است
  • مرا بنموده ره در سوي خود او
    بکردم فارغ از هر نيک و بد او
  • منم اصل اندر اينجا وصل ديده
    ترا در پرده ديد اصل ديده
  • منم اصل و منم وصل و منم ذات
    که بنمودم ترا در ديد ذرات
  • منم بيچون ترا چون آفريدم
    نمي يابي در اين جاويد ديدم
  • منم کردم بيان در هر معاني
    هر آن چيزي که گفتم خود بداني
  • گمان داري از آني مانده بر در
    مهي دريافته وصلم منم خور
  • رسانم آخرت تا باز يابي
    مرا ديدار خود در راز يابي
  • مرا بنگر که خود رامن ببيني
    در اين بودم اگر صاحب يقيني
  • مرا بنگر تو در ذرات عالم
    که ميگويم ترا سر دمادم
  • خبر کن از من اين بود وجودم
    که من رخ اينزمان در سر نمودم
  • خبر کن جمله از خورشيد رويم
    که من در جمله اندر گفتگويم
  • خبر کن جمله از من تا بدانند
    چو در تو ديدنم حيران بمانند
  • منم يعقوب يوسف در درونم
    ز من پرس از وصالش تا که چونم
  • جمال يوسفم در مصر جانست
    ز من بيشک همه شرح و بيانست
  • منم يوسف جمال آفتاب است
    شده ذرات من در نور و تابست
  • منم يوسف که عين جاه ديدم
    در آخر رفعت اين چاه ديدم
  • جمال من چنان غوغا فکندست
    که اول شور در جانها فکندست
  • جمال من يقين عين جمال است
    زبانها در جلالم گنگ و لالست
  • چو من ره بردم و راهت نمودم
    در بسته برويت بر گشودم
  • جواهر نامه کردستم ترا فاش
    زماني در يقين مانند من باش
  • بسوي من رسي بنگر سلوکم
    که در معني عيان شمس الدلوکم
  • ايا سالک گر اينجا باز بيني
    تو مر عطار در خود باز بيني
  • مرا در خويشتن بين تا بداني
    چنين شوگر چو من صاحب يقيني
  • چنان خود در درون خود باش ساکن
    که تا باشي تو از دلدار ايمن
  • چنانت رخ نمايم در دل و جان
    که بنمايم يقينت جان جانان
  • کرا مي گوئي اين اسرار عطار
    که در خوابند جمله نيست هشيار
  • شود مر سالک او راه ديده
    در آخر مر جمال شاه ديده
  • که جز جانان نبيند نيز مرحم
    چنان واصل بود در کؤن عالم