167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • چو جسم از خاک و آب آمد پديدار
    دگر در باد و آتش ناپديدار
  • شود گل چون در اين گلخن بسوزد
    پس آنگه آتشي ديگر فروزد
  • شود جان چون بسوزد سوي گلشن
    رود بار دگر در سوي گلشن
  • زديد مرد کسي يابد حياتي
    در آخر باشد او ديدار ذاتي
  • در آخر چون شود فاني ضرورت
    بر جانان شود جان عين صورت
  • صور جان گردد و جان سر جانان
    شود چون قطره در بحر پنهان
  • چرا اين گنج معني برنداري
    از آن در باغ و بستان برنداري
  • چه باشد باغ و راغ قصر و ايوان
    که ايوانت شده در سوي کيوان
  • همه جوياي گنج تو شده پاک
    ولي گنجينست مخفي در سوي خاک
  • در اينجا گست گنج شاه بنگر
    طلسمي بر سر خرگاه بنگر
  • شود در آخر اول نمودار
    ببين تا بهره تو چيست بردار
  • خدائي کرد او در آخر کار
    بسوزانيد تاج خود ابر نار
  • در آخر يافت عين لا و الا
    سرو افسر نهاد و گشت کل لا
  • در آخر يافت ديد قل هوالله
    بر آن اعيان دمي زد صبغه الله
  • در آندم چونکه حق ديد او و خود حق
    از اينمعني دمي زد از اناالحق
  • دم او جمله دلها برون تاخت
    از آندم دمدمه در عالم انداخت
  • دم عيسي در ايندم بود پنهان
    کز آندم مرغ خاکي گشت پزان
  • از آندم باز بين ايندم در اينجا
    که آندم يافت آدم بيشک اينجا
  • از آندم روشني جان بديدست
    از آندم جمله در گفت و شنيدست
  • از آندم صبحدم چون ميزند دم
    که ذات پاک در صبحست همدم
  • از آن دمدمه در هر دمي بين
    تو مر ذرات اينجا آدمي بين
  • چو ايندم رفت کسي آندم بيابي
    در ايندم خوش بود کاندم بيابي
  • در ايندم باز ياب آندم تو زنهار
    از آندم بود بود خود پديدار
  • از ايندم دم زن و آندم طلب کن
    نظر در جسم و جان بوالعجب کن
  • کز آندم سوي اين جسمت پويان
    نمود خويشتن در جسم جويان
  • در ايندم کن نظر تا جان ببيني
    بجان بنگر تو جانان ببيني
  • در ايندم کن سوي جانان نظر تو
    اگر از سر جان داري خبر تو
  • اگر در سر جان ره برده تو
    چرا مانده درون پرده تو
  • اگر از سر جان داري نشاني
    تو باشي در عيان صاحبقراني
  • تو اوئي او بتو پيدا نموده
    عيان ذات در اشيا نموده
  • تو اوئي اي جمال او نديده
    ميان خاک ره در خون طپيده
  • تو اوئي اي نديده کام اينجا
    فتاده در بلا ناکام اينجا
  • تو اوئي او درون تست گويا
    نهان در وصل خود را گشته جويا
  • دلت نوريست بس افتاده در خون
    از آن بيني پر از خون طشت گردون
  • دلت نوريست در گردون گرفته
    خود اندر خاک مانده خون گرفته
  • چرا گويد حکيم پاک ديده
    در اينجا بود سر پاک ديده
  • در آخر حکمتش افزود بيچون
    خدا را باز ديد او بي چه و چون
  • چو خود را کرد پنهان سوي آن ذات
    عيان شد در حقيقت زو هر آيات
  • در آن قربت که بودش حد و امکان
    سلوکي کرد و خود را کرد پنهان
  • بسوي قاف قربت رفت و بنشست
    در از عالم بروي خود فرو بست
  • در از عالم بسوي خود فنا کرد
    پس آنگه رخ بدرگاه خدا کرد
  • در آن قاف قناعت بود چندان
    که راجت يافت دروي حد و برهان
  • چو يکسان شد از آنسان برگذشت او
    بساط جزو و کل را در نوشت او
  • چو يکسان شد حقيقت يافت آخر
    چو مردان در رهش بشتافت آخر
  • زهي آنکس که عزلت جست آخر
    که در باطن شدش اسرار ظاهر
  • ز خوني آمدي پيدا تو بنگر
    در اينراه اصل خوني نيک بنگر
  • ز خوني گشته تو مدتي چند
    فتاده همچو مرغي مانده در بند
  • ز خون نه ماه در عين رحم دوست
    فرو بست او ز حکمت بر تنت پوست
  • بسي خون خوردي و راهي نديدي
    که خود جز در پن چاهي نديدي
  • در اين چاه بلاماندي تو پر خون
    رهي نابرده از اين چاه بيرون