167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان خاقاني

  • در کوي عشق ديوي و ديوانگي است عقل
    بس عقل کو ز عشق ملامت گزين گريخت
  • يار درآمد به کوي، شور برآمد ز شهر
    عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت
  • هر که در عاشقي قدم نزده است
    بر دل از خون ديده نم نزده است
  • عشق را مرتبت نداند آنک
    همه جز در وصال کم نزده است
  • آتش عشق دوست در شب و روز
    بجز اندر دلم علم نزده است
  • آه از آن سوخته دل بريان
    کو بجز در هوات دم نزده است
  • عشقت آتش در من افکند و مرا گفتا منال
    ناله آتش بگاه سوختن بر من گرفت
  • هم شوم زنده چو تخم قز اگر
    جاي در پيرهنت يارم جست
  • وطنت در دل خاقاني باد
    تا مگر زان وطنت يارم جست
  • گوشوارش به پناه خم زلف
    خوشه در سايه عقرب چه خوش است
  • بر درش حلقه بگوشم چو درش
    از در آن ناله مرتب چه خوش است
  • در عشق تو عافيت حرام است
    آن را که نه عشق پخت خام است
  • برآمد سپاه عشق به ميدان دل گذشت
    درآمد خيال دوست در ايوان جان نشست
  • چرا ننهم؟ نهم دل بر خيالت
    چرا ندهم؟ دهم جان در وصالت
  • بپويم بو که در گنجم به کويت
    بجويم بو که دريابم جمالت
  • در غم تو سخت مشکل است صبوري
    خاصه که عالم ز غم گسار بپرداخت
  • عشق تو در مرغزار عقل زد آتش
    از تر و از خشک مرغزار بپرداخت
  • هجر تو افتاد در خزانه عمرم
    اولش از نقد اختيار بپرداخت
  • دلم در بحر سوداي تو غرق است
    نکو بشنو که اين معني نه زرق است
  • بنشان خروش زيور و بنشين به بانگ در
    کز بس خروش زارتر از زيور آيمت
  • آمد کبوتر تو و نامه رساند و گفت
    پيش از کبوتر آمدن از در درآيمت
  • چون ماه سي شبه که به خورشيد درخزد
    اندر خزم به بزمت و در بستر آيمت
  • تو دود برکني و در آتش نهيم نعل
    من نعل اسب بندم و چون آذر آيمت
  • دست بر شاخ وصل او نرسد
    ز آنکه در اصل عالي افتاده است
  • جهان از فتنه آبستن شد آن روز
    که مادر در جهان حسن زادت