نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
مرا از من تمامت بستدي تو
نيم من
در
ميان کلي خودي تو
بتو چندي شده اجرام ظاهر
بتو چندي دگر
در
عشق قاهر
در
اينجا کعبه و دير است اينجا
درون کعبه هم دير است اينجا
چه
در
کعبه چه بتخانه همه اوست
درون هر دو اينجا دمدمه اوست
چنان گم کرده ام خود را
در
اينجا
که گه پنهان کند گه خويش پيدا
تو
در
اين دير مينا خوش نشستي
دل اندر ديدن اين دير بستي
گذر کن زين
در
دير بهانه
که ميدارد ترا دائم فسانه
بدانستند کاينرا نيست بنياد
در
اينجا خاک خود دادند بر ياد
بدانستند آخر مر زوالي است
در
اينمنزل مقام قيل و قالي است
مقام حيرتست و رنج و ماتم
که باشد
در
مقام رنج خرم
سراي پانزده گر راز بيني
همه
در
بود خود مر باز بيني
توئي خوان سپنج و
در
تو موجود
که بودت از نمودت باز بنمود
شده چيزي که تا گم کرده تو
همي جوئي ولي
در
پرده تو
در
اين دادي بسي گمگشته و ره
نبرده هيچکس زينراز آگه
که تا آخر چه خواهد بود آخر
فرو مانده تو
در
آن عين ظاهر
که جائي هر کسي را ره نمايد
در
اين معني دل آگه نمايد
کسي را سوي من آگه رساند
در
اين معني دل آگه نمايد
بسي رفتند و آگاهي ندارند
که ايندم
در
عيان ديدار يارند
بسي رفتند گه
در
شيب و بالا
بمانده ره نبرده سوي آلا
در
آن وصلند اصل يار ديده
حقيقت جمله وصل يار ديده
نهان
در
يار پيدا گشته ايشان
زبودش جمله يکتا گشته ايشان
کنون
در
وصل حيرانند جمله
از آن پيدا و پنهانند جمله
در
آن عين فنا ديدار رازند
بود حق را بکلي بي نيازند
برستند و همان سرباز ديدند
در
آن حضرت ز بود خود رميدند
بقدر خويش ايدل تا تواني
که
در
يابي ز خود راز نهاني
در
اينجا بازبين تو سر اول
ترا اينجا نموده کل مبدل
چنان دارد نظر
در
صبحگاهان
که تا بنمايدش رخ جان جانان
در
اينجا ديدن يارست درياب
به وقت صبح اينجا گاه بشتاب
نظر کن
در
همه اشيا سراسر
که جان ميبارد از فيض تو آخر
در
ايندم گر دمي بر خون زني تو
وطن بالاي اين گردون زني تو
در
آندم گر کني اينجا نگاهي
پر از نور است از مه تا بماهي
ز عشق روي آن خورشيد ذرات
در
آندم مانده اندر عين آيات
همه
در
عکس نور ذات رقصان
شوند و هر يکي گردند تابان
در
آندم چون به پيشش روي آرند
بمستي خويشتن زان سوي آرند
بسوزند و شوند آن جوهر اصل
که آدم يافت
در
جنات اين وصل
بسوز ايدل که همدردي نديدي
در
اينره همچو خود فردي نديدي
بسوز ايدل که همراهانت رفتند
در
اينره خفته تو ايشان نهفتند
بسوز ايدل که ماندستي تو غمناک
در
اينماتم سراي کره خاک
بسوز ايدل چو تو مستي
در
اينراز
بد آخر تا نماني ذره باز
بسوز ايدل که ديد يار ديدي
در
اينجا غصه بسيار ديدي
بسوز و نيست شو
در
نفخه ذات
که آنگه بازيابي عين ذرات
ترا اصل است بادي عمر بر باد
کجا
در
باد ماند خاک آباد
ترا چون اصل خاک و باد و آبست
فتاده آتشي
در
دل چه تابست
تو اين بنهاده
در
پيش خود تو
شده قانع بسوي نيک و بد تو
چنانت آتش اينجا بر فروزند
که خشک وتر
در
اينجا گه بسوزند
چنين کن اينچنين
در
آخر کار
که تا پرده بسوزاني بيکبار
بسوز اين پرده
در
ديدار جانان
چو خواهي باشي برخوردار جانان
در
آنساعت که اين پرده برافتد
ترا آندم نظر بر جوهر افتد
در
آنساعت که اين پرده نماند
ترا جوهر بنزد خويش خواند
حجاب آندم که برگيرد به بيني
يکي اندر يکي گر
در
يقيني
صفحه قبل
1
...
2024
2025
2026
2027
2028
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن