167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • مرا از من تمامت بستدي تو
    نيم من در ميان کلي خودي تو
  • بتو چندي شده اجرام ظاهر
    بتو چندي دگر در عشق قاهر
  • در اينجا کعبه و دير است اينجا
    درون کعبه هم دير است اينجا
  • چه در کعبه چه بتخانه همه اوست
    درون هر دو اينجا دمدمه اوست
  • چنان گم کرده ام خود را در اينجا
    که گه پنهان کند گه خويش پيدا
  • تو در اين دير مينا خوش نشستي
    دل اندر ديدن اين دير بستي
  • گذر کن زين در دير بهانه
    که ميدارد ترا دائم فسانه
  • بدانستند کاينرا نيست بنياد
    در اينجا خاک خود دادند بر ياد
  • بدانستند آخر مر زوالي است
    در اينمنزل مقام قيل و قالي است
  • مقام حيرتست و رنج و ماتم
    که باشد در مقام رنج خرم
  • سراي پانزده گر راز بيني
    همه در بود خود مر باز بيني
  • توئي خوان سپنج و در تو موجود
    که بودت از نمودت باز بنمود
  • شده چيزي که تا گم کرده تو
    همي جوئي ولي در پرده تو
  • در اين دادي بسي گمگشته و ره
    نبرده هيچکس زينراز آگه
  • که تا آخر چه خواهد بود آخر
    فرو مانده تو در آن عين ظاهر
  • که جائي هر کسي را ره نمايد
    در اين معني دل آگه نمايد
  • کسي را سوي من آگه رساند
    در اين معني دل آگه نمايد
  • بسي رفتند و آگاهي ندارند
    که ايندم در عيان ديدار يارند
  • بسي رفتند گه در شيب و بالا
    بمانده ره نبرده سوي آلا
  • در آن وصلند اصل يار ديده
    حقيقت جمله وصل يار ديده
  • نهان در يار پيدا گشته ايشان
    زبودش جمله يکتا گشته ايشان
  • کنون در وصل حيرانند جمله
    از آن پيدا و پنهانند جمله
  • در آن عين فنا ديدار رازند
    بود حق را بکلي بي نيازند
  • برستند و همان سرباز ديدند
    در آن حضرت ز بود خود رميدند
  • بقدر خويش ايدل تا تواني
    که در يابي ز خود راز نهاني
  • در اينجا بازبين تو سر اول
    ترا اينجا نموده کل مبدل
  • چنان دارد نظر در صبحگاهان
    که تا بنمايدش رخ جان جانان
  • در اينجا ديدن يارست درياب
    به وقت صبح اينجا گاه بشتاب
  • نظر کن در همه اشيا سراسر
    که جان ميبارد از فيض تو آخر
  • در ايندم گر دمي بر خون زني تو
    وطن بالاي اين گردون زني تو
  • در آندم گر کني اينجا نگاهي
    پر از نور است از مه تا بماهي
  • ز عشق روي آن خورشيد ذرات
    در آندم مانده اندر عين آيات
  • همه در عکس نور ذات رقصان
    شوند و هر يکي گردند تابان
  • در آندم چون به پيشش روي آرند
    بمستي خويشتن زان سوي آرند
  • بسوزند و شوند آن جوهر اصل
    که آدم يافت در جنات اين وصل
  • بسوز ايدل که همدردي نديدي
    در اينره همچو خود فردي نديدي
  • بسوز ايدل که همراهانت رفتند
    در اينره خفته تو ايشان نهفتند
  • بسوز ايدل که ماندستي تو غمناک
    در اينماتم سراي کره خاک
  • بسوز ايدل چو تو مستي در اينراز
    بد آخر تا نماني ذره باز
  • بسوز ايدل که ديد يار ديدي
    در اينجا غصه بسيار ديدي
  • بسوز و نيست شو در نفخه ذات
    که آنگه بازيابي عين ذرات
  • ترا اصل است بادي عمر بر باد
    کجا در باد ماند خاک آباد
  • ترا چون اصل خاک و باد و آبست
    فتاده آتشي در دل چه تابست
  • تو اين بنهاده در پيش خود تو
    شده قانع بسوي نيک و بد تو
  • چنانت آتش اينجا بر فروزند
    که خشک وتر در اينجا گه بسوزند
  • چنين کن اينچنين در آخر کار
    که تا پرده بسوزاني بيکبار
  • بسوز اين پرده در ديدار جانان
    چو خواهي باشي برخوردار جانان
  • در آنساعت که اين پرده برافتد
    ترا آندم نظر بر جوهر افتد
  • در آنساعت که اين پرده نماند
    ترا جوهر بنزد خويش خواند
  • حجاب آندم که برگيرد به بيني
    يکي اندر يکي گر در يقيني